اشعار شهادت امام حسن عسکری

14:25 - 1399/09/17

- شهادت امام حسن عسکری,شعر شهادت امام حسن عسکری برقعی,شعر شهادت امام حسن عسکری برای کودکان,شعر کوتاه در مورد امام حسن عسکری,شعر کودکانه در مورد امام حسن عسکری,دوبیتی امام حسن عسکری,در وصف امام حسن عسکری,متن مقتل شهادت امام حسن عسکری,متن درباره ی امام حسن عسکری

امام حسن عسکری

اشعار شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)

سخت است مردی گوشه زندان بیفتد

در غربت و در وادی هجران بیفتد
 

زهرا دوباره آمد و جانم حسن گفت

پاشد حسن بر پای این مهمان بیفتد
 

می خواند با خود روضه موسی بن جعفر

تا خنده از لب های زندانبان بیفتد
 

دور از وطن جان داده آقا تا دوباره

شیعه به یاد روضه سلطان بیفتد

 
تشنه شد و شربت به لبهایش رساندند

قسمت نشد تا با لب عطشان بیفتد

 
سهواً به دندان ثنایش خورده ظرفی

نه آنکه با مشت و لگد، دندان بیفتد
 

در پادگان بوده ولی هرگز ندیده

لشکر به جان پیکری بیجان بیفتد
 

اصلاً نخورده بر قفایش خنجری کُند

تا سر به دست چند بی وجدان بیفتد
 

این روضه ی پر سوز، مخصوص حسین است

اینکه غریبی گوشه میدان بیفتد

 
شخصی به غارت بُرد عبای پاره اش را

تا قیمت سوغاتی اش ارزان بیفتد

 
از آن سلیمان زمان کی فکر می کرد

انگشترش در دست ساربان بیفتد

شاعر:
رضا دین پرور

اشعار شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)

به لبِ خشکِ تو انگار که باران میخورد

آب میخوردی و هِی ظرف به دندان میخورد
 

پسرِ کوچکِ تو مانده چه سازد با تو

زهر وقتی که بر این سینه‌ی سوزان میخورد
 

آه میسوخت از این آه دوتا گونه‌ی او

نفَست تا که بر آن چهره‌ی گریان میخورد
 

فقط از کنده و زنجیر و فلک خالی بود

ورنه این حجره‌ی پُر درد به زندان میخورد
 

بارها شد که تو پیچیدی و اُفتاد سرت

بارها خاک بر این زُلفِ پریشان میخورد
 

پسرت اینطرف و مادرت آنسو مُردند

دستهاشان به سر از وای حسن‌جان میخورد
 

دیدی از بسترِ خود شام و سَر و آتش را

آنهمه زخم که از بام به طفلان میخورد

 
یک به یک با سرِ خود رویِ زمین میخوردند

ضربِ شلاق که بر پشت و گریبان میخورد

 
خیره بر چشمِ پدر بود نفهمید که سوخت

آتشی را که بر آن دخترِ بی جان میخورد

 
دخترک زد به لبش گفت که دندانش کو

آنقدر سنگ که بر آن لب و دندان میخورد

شاعر:
حسن لطفی

اشعار شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)

آتش  زهر  تمام جگرت را سوزاند

نا نداری و عطش چشم ترت را سوزاند
 

کاسه ی آب ز دستت به زمین می افتد

تشنگی شعله شد و بال و پرت را سوزاند
 

بدنت بی رمق و هی به خودت می پیچی

آه آهت همه ی دور وبرت را سوزاند
 

میکشی پا به زمین و بدنت سرد شده

سرفه هایت بدن مختصرت را سوزاند

 
دیدن حال بد و جان‌ به لب آمده ات

به خدا قلب یگانه پسرت را سوزاند
 

سر تو بر روی دامان پسر... جان‌دادی!

مطمئنم که خودت یاد حسین افتادی

شاعر:
محمد حسن بیات لو

اشعار شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)

از ابتدای گدا بودنم گدای توام

غلامزاده ام و نوکر سرای توام
 

ز کودکی فقط از کوچه تو رد شده ام

غریبگی نکن اینقدر! آشنای توام
 

مرا بزرگ نکن!کوچکت شدم کافیست

طلا برای چه وقتی که خاک پای توام؟!
 

 به آفتاب قیامت چکار دارم من؟!

هزارشکر که در سایه ی عبای توام
 

دخیلمو به ضریح جدید بسته شدم.

برای هیچکسی نیستم برای توام
 

پرم شکسته پر دیگری تفضل کن

هوایی سحر گنبد طلای توام
 

به کربلا و مدینه به کاظمین قسم

گدای دربه در شهر سامرای توام
 

چقدر خوب که پای شماست نوکریم

خوشم که سفره نشین امام عسکریم
 

به آب خشکی لبهای تو شرر زده است

تمام حرف دلت را دو چشم تر زده است
 

شبیه فاطمه دستار بر سرت بستی

چه زهر بود که آتش به فرق سر زده است؟!
 

تمام صورت و دشداشه تو خاکی شد

زمانه بر رخت از کربلا اثر زده است
 

تمام حجره برایت گریز سوختن است

غمی به روی دلت سقف و فرش و در زده است
 

کسی به پیش نگاهت زن تو را که نزد؟!

درِ سرای تورا کِی چهل نفر زده است؟
 

نه چشمهای‌ نوامیس تو به مردم خورد

نه هیچکس به نوامیس تو نظر زده است
 

نه تازیانه بدست‌ کسی ست در کوچه

نه دختران تورا موقع گذر زده است
 

نه هیچکس به گلوی تو خنجری انداخت

نه هیچکس به سر دخترت سپر زده است
 

اگرچه شهر غریبی ولی کفن داری

نرفته ای ته‌ گودال پیرهن داری

شاعر:
سید پوریا هاشمی

اشعار شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)

از زهر تمام پیکرش می لرزید

پیوسته ز پا تا به سرش می لرزید

افتاد حسن یاد حسن وقتی که

در کوچه به یاد مادرش می لرزید

شاعر:
زهیر سازگار

اشعار شهادت امام حسن عسکری(علیه السلام)

از قوم و خویش حضرت باریتعالی هم

یعنی که داری خانه ای در آسمان ها هم
 

بی اذن تو سنگی به روی پا نمی شد بند

بی اذن تو چشمی نخورده آب حتی هم
 

از ساکنان کوچه دست قنوت تو

لوح و قلم، کرسی و اهل عرش بالا هم
 

دارایی و اموال ما خمس نگاه تو

سر را ببین تا که ببینی زیر پا را هم
 

برخورد گرم دست تو با سائلان این شد

ما را کشانده از عدم تا درب دنیا هم
 

وقتی در دارالکرم تا نیمه شب باز است

محتاج تر از هرکسی دست من و ما هم
 

تاریک مانده بی شما صحن بهشت حق

با لخته خون های لب خورشید زهرا هم
 

از صبح می لرزی و می افتی زمین گاهی

تا شب هزاران روضه را کردی صدا با هم
 

فریاد وا امای تو آتش زده دل را

در شعله می بینی پر بانوی منزل را
 

دیوار چشمان تو را نمدار می بینم

سقف عزا را بر سرت آوار می بینم
 

وقتی چراغ عمر تو از روی بام افتاد

راه عبور خانه ها را تار می بینم
 

ای روضه وا کن راه را می ترسم از دست

سیلی که در پشت گلو انبار می بینم
 

این میله ها دور تو مشغول طواف هستند

زنجیر را با دست تو همکار می بینم
 

زندان و شلاق کسی جسم تو را آزرد

بر سینه ات ارثیه از مسمار می بینم

 
هربار می آیند پشت خانه ات گویا

اهل تو را بین در و دیوار می بینم
 

با لرزش دستان تو عرش خدا لرزید

لب های خشکت را شهید نار می بینم
 

گفتم جوانمرگ است از آزار سامرا

خون دلت را بر لبت هر بار می بینم

 
پیشانی خیست که می بارد دم آخر

مهدی سرت را در بغل دارد دم آخر

شاعر:
روح الله عیوضی

سخت است مردی گوشه زندان بیفتد

در غربت و در وادی هجران بیفتد
 

زهرا دوباره آمد و جانم حسن گفت

پاشد حسن بر پای این مهمان بیفتد

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 2 =
*****