مداح داشت نوحه می خواند که حاجی مثل اسپند روی آتش از جا پرید. وقتی برگشت، مدام روی دستش می زد و می لرزید....
مجلس عزاداری حضرت زهرا بود؛ مداح داشت نوحه میخواند که حاجی مثل اسپند روی آتش از جا پرید. وقتی برگشت، مدام روی دستش می زد و می لرزید. هیچ وقت این طور ندیده بودمش. پرسیدم: «چی شده حاجی؟ چرا این قدر عصبانی هستید؟»
گفت: قسمت خانوم ها بازرسی گذاشتن. دارن عزاداران حضرت زهرا رو می گردن!
حرفش که تمام شد، گفتم: «حاجی به خاطر رعایت حال شما دارن میگردن. خبر دارید که قصد داشتن شما رو ترور کنن. به خاطر اون کنترل می کنن. عصبانیتش بیشتر شد. گفت: «حق ندارن این کار رو بکنن. اصلا من کشته بشم. من به مهمونای حضرت زهرا توهین کنم؟! جسارت کنم؟! اینجا مجلس حضرت زهراست، جای گشتن نیست.
بعد از مراسم منتظر همسرم شدم. وقتی آمد، چهره اش گرفته بود. گفت: حاجی کاسه کوزه مان را به هم ریخت. وسط مراسم آمد دستور داد بازرسی، بی بازرسی!
______________________
راوی: حجت الاسلام عارفی، سلیمانی عزیز، چاپ دهم، ص ۱۵۶.