گریه‌ی سعید وسط مهمونی

09:24 - 1400/04/07

آدما برای نداشتن خیلی از چیزا تو زندگی، آه و ناله سر میدن. اما نمیدونن که خیلی از آرزوهاشون براشون ضرر داره.( برداشتی از بقره 216)

دیشب، شب تولدم بود. سعید پسر خاله مینا چنگالا رو از جلوی مهمونا بر می داشت و میدوید. هرچی چنگالا رو ازش میگرفتن، یکی دیگه برمیداشت و فرار میکرد. کارش خطرناک بود اما برا خودش باحال بود. کلی با این کارش میخندید. اما خوشحالیش زیاد طول نکشید چون خاله مینا چنگال را ازش گرفت. یعنی اصلاً به خاطر سعید تمام چنگال را جلوی مهمونا جمع کردیم انقدر جیغ و داد میزد که نگو. گفتم خاله! چرا اذیتش می کنی؟ بذار بازی کنه! بزار بچه راحت باشه! نگاه کن چقدر ذوق میزنه و خوشحاله!. بهم گفت: ریحانه جون نمیشه که. درسته که سعید با این چنگالا خیلی حال میکنه و خیلی بهش کیف میده، اما اگه تو این دویدن زمین بخوره، ممکن دست و پاشو زخمی کنه یا ممکنه بره توی چشمش اونوقت براش خیلی بد میشه. آره خوب خاله راست می گفت. اما جیغ و داد و گریه ی سعید خیلی ناراحت کننده بود. با خودم گفتم سعید مثل آدم بزرگا میمونه. خیلی از ماها یه چیزایی رو می خوایم که برامون خیلی خطر داره. یا مثلاً ضرر داره. اما همش گریه می کنیم و اونا رو می خوایم. نمی دونیم اگه اون چیزی رو که براش گریه می کنیم به دست بیاریم، چیزای خیلی مهم تر و ارزش دار تری رو از دست می دیم. من یه بار همین بلا سرم اومد. تمام آرزوم بود که نماینده ی کلاس بشم. ولی وقتی به ارزوم رسیدم، دیدم که بهترین دوستامو از دست دادم. من اونشب فهمیدم همونجوری که خاله مینا حواسش به سعید هست، خدا هم حواسش به ما هست. پس اگه دوچرخه یا هر وسیله ی دیگه ای ندارم، ناراحت نمیشم. من همونقدر که به خاله مینا اطمینان دارم، به خدا هم اطمینان دارم. من می دونم که خاله سعید و دوست داره و نمی خواد ناراحتش کنه. خدا هم منو دوست داره و نمی خواد ناراحتم کنه.

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 16 =
*****