قصه «امام رضا و سیب نیمخورده» الگوی صحیح مصرف و خودداری از اسراف را به کودکان میآموزد.
سلام به دوستای گل توی خونه، بچههای مهربون و دوست داشتنی و با ادبی که همیشه و همهجا سعی میکنن تا به حرف بزرگترهای دلسوزشون گوش بدن. حالتون خوبه؟ حاضرین با هم یه قصه زیبا و جذاب رو بشنویم؟
در روستایی خوش آب و هوا، یه گوشهای از همین ایران عزیزمون، دختر خانمی با خونوادش زندگی میکرد. اسم دخترک قصه ما مرضیه بود. اون یه دختر کلاس سومی بود که توی مدرسه روستای خودشون درس میخوند، چون خونهشون با مدرسه فاصله زیادی داشت. مرضیه مجبور میشد گاهی از اوقات صبحونه نخورده از خونه بیرون بیاد و به مدرسه بره. مامان هم همیشه سعی میکرد ساندویچ و یکی دو تا میوه توی کیف دخترکوچولوش بذاره تا یه وقت گرسنه نمونه .
یه روز از روزهای زیبای پاییز، دخترک قصه ما که توی کلاس نشسته بود و درس گوش میداد، یه دفعه احساس کرد شکمش داره قار و قور میکنه. اون گرسنهاش شده بود، آخه اون روز صبح هم صبحونه نخورده بود. منتظر بود تا زنگ کلاس به صدا در بیاد و بتونه ساندویچش رو بخوره.
بالأخره صدای زنگ تفریح بلند شد. همه بچهها بعد از خانم معلم از کلاس بیرون رفتن. مرضیه که حسابی گرسنهاش بود، از داخل کیفش ساندویچی که مامان صبح توی کیفش گذاشته بود رو بیرون آورد و شروع به خوردن کرد، بعد از چند لحظه سیر شد؛ اما هنوز یه مقدار از ساندویچ باقی مونده بود. دخترک بازیگوش قصه ما، از جای خودش بلند شد، اون رو توی سطل زباله کلاس انداخت و بیرون رفت.
وقتی زنگ تفریح تموم شد، همه بچهها دوباره به کلاس برگشتن. صدای خنده و شوخی تموم سالن مدرسه رو پر کرده بود. چند لحظه بعد خانم معلم وارد کلاس شد. اون همینطور که داشت میرفت تا روی صندلی خودش بشینه، ناگهان با تعجب به طرف در کلاس برگشت، انگار چیزی رو فراموش کرده بود. تا به نزدیکی در رسید، سرش رو پایین انداخت، بعد هم خم شد و از داخل سطل زباله کلاس ساندویچ نصف و نیمهای رو بیرون آورد. به اون نگاهی کرد و پرسید: این از کیه؟
بچهها همه ساکت شده بودن، هیچکَس حرفی نمیزد. ناگهان مرضیه از سرجاش بلند شد و گفت: خانم اجازه! اون ساندویچ منه؟
خانم معلم: چرا اون رو نخوردی و بیرون انداختی؟
مرضیه: آخه سیر شده بودم و بقیهاش رو نمیخواستم.
خانم معلم همونطور که باقیمونده ساندویچ توی دستش بود، به طرف صندلی خودش رفت و روی اون نشست و ساندویچ رو هم روی میزی که جلوش بود گذاشت. یه کمی به اون نگاه کرد و بعد هم به فکر فرو رفت. چند دقیقه بعد به بچهها نگاهی کرد و گفت: دوست دارین براتون یه قصه بگم؟
بچهها: بَ....له.
خانم معلم: سالها پیش چند نفر به خونه امام رضا علیهالسلام مهمونی رفته بودن. امام از اتاقی که مهمونها داخلش بودن، بیرون اومد. چند لحظهای گذشت ولی خبری از امام نشد. مهمونها از دیر کردن صاحب خونه یعنی امام رضا نگران شدن. یکی از دوستان امام از لای در متوجه اومدن امام شد، سریع بیرون اومد و گفت: چرا داخل اتاق نمیایین؟ اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟
امام سیب نیمخوردهای رو نشون دادن و گفتن: این میوه رو کی اینجوری خورده؟
یکی از مهمونها گفت: معذرت میخوام، این سیب رو من خوردم.
امام بهش گفتن: چرا اسراف میکنی؟ چرا قدر نعمتهای خدا رو نمیدونی؟ مگه نمیدونی که خدا اسرافکاران رو دوست نداره؟ دوستان من! وقتی به چیزی نیاز ندارین، بیهوده و الکی اون رو از بین نبرین و اگه خودتون بهش احتیاج ندارین، به کسی بدین که به اون نیاز داره.
خانم معلم گفت: بچهها خوبه بدونین خدا نه تنها کسایی که اسراف میکنن رو دوست نداره، بلکه اونها رو دوست و برادر شیطون میدونه. یادتون باشه برای میوه و خوراکیهایی که دست ما میرسه، افراد زیادی زحمت میکِشَن. مثلاً برای یه دونه نون، کشاورز زحمت کشیده، گندم کاشته، توی گرما و سرما ازش مراقبت کرده و بعد هم اون رو چیده و آرد کرده، نونوا هم اون آرد رو خمیر کرده و نون پخته، پس حواستون باشه تا با استفاده درست، از زحمتشون تشکر کنین.
مرضیه با شنیدن حرف خانم معلم متوجه شد که باید از این به بعد حواسش رو بیشتر جمع کنه. اون به خودش قول داد تا با دقت مواظب کارهایی که میکنه باشه تا خدایی نکرده چیزی رو الکی اسراف نکنه.
بله دوستهای من، ما انسانها گاهی بیتوجه و از روی حواس پرتی باعث میشیم که زحمت دیگران نادیده گرفته بشه و خیلی چیزها رو بیهوده از بین ببریم و اسراف کنیم، باید بدونیم درسته شاید الآن به چیزی نیاز نداشته باشیم، ولی ممکنه بعداً بهش نیازمند بشیم.
خب دیگه عزیزهای دلم، قصه امشبمون هم تموم شد و باید از همه شما خداحافظی کنم. امیدوارم این قصه چیزهای خوبی بهتون یاد داده باشه، تا یه قصه دیگه و یه ماجرای دیگه همه شما رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم. خدا یار و نگهدارتون.