قصه شب | میمون کوچولو این‌قدر حرف نزن!

11:09 - 1401/08/02

این قصه در پی آموزش این است که به کودکان بفهماند در بسیاری از جایگاه‌ها به جای آنکه زیاد صحبت کنند، می‌توانند ساکت باشند تا چیزهای مفیدی را بیاموزند.

قصه شب | میمون کوچولو اینقدر حرف نزن!

قصه شب | میمون کوچولو این‌قدر حرف نزن! | سلام و شب بخیر به کوچولوهای خنده‌رو و باادب توی خونه؛ دردونه‌های مهربون و خوش‌اخلاقی که به مامان و بابا کمک می‌کنن، درس‌ها رو خوب می‌خونن و به موقع می‌خوابن. آفرین به شما عزیزای دلم. به لطف خدا امشب هم یه قصه براتون آوردم تا تعریف کنم.

توی یه جنگل زیبا، میمون کوچولوی بازیگوشی به نام «دم‌دراز» زندگی می‌کرد. دم‌دراز خیلی راحت می‌تونست از روی شاخه‌های درخت‌ها بپره و بازی کنه.

اون خیلی حرف میزد و توی هر موضوعی نظر می‌داد؛ آخه می‌خواست با این کار به همه بفهمونه که حیوون مهمیه و کاری کنه تا بهش احترام بذارن؛ اما هیچ‌کدوم از حیوونای جنگل حاضر نبودن کنارش بمونن، و هر جایی که اونو می‌دیدن، ازش فرار می‌کردن و می‌گفتن: اَه! باز دم‌دراز پرحرف اومد.

یه روز از روزهای خوب خدا که خورشید خانم همه‌جا رو با نور خودش روشن کرده بود، میمون کوچولو از لونه‌اش بیرون اومد و به دور و برش نگاهی کرد. اون چون تنها بود و دوست و رفیقی نداشت، تصمیم گرفت بره و توی جنگل دوری بزنه تا شاید دوستی پیدا کنه. بعد شروع به پریدن از روی این درخت به اون درخت کرد؛ ولی هیچ حیوونی اونو تحویل نگرفت. 

بالأخره بعد از چند دقیقه که توی جنگل ‌گشت و خسته شد، روی یه شاخه نشست. همین‌طور که به اطرافش نگاه می‌کرد، یه دفعه چشمش به آقا شیره افتاد که روی تخته‌سنگ بزرگی نشسته بود و حیوونا باهاش صحبت می‌کردن.

دم‌دراز با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت: کاش منم مثل آقا شیره سلطان جنگل بودم؛ یه حیوون قوی و پرزور که همه حیوونا ازم می‌ترسیدن. اون‌وقت همه به حرفم گوش می‌دادن و هرچقدر دوست داشتم صحبت می‌کردم. هیچ حیوونی هم جرئت نمی‌کرد بهم بگه ساکت باش!

اون همین‌طور که با خودش این حرفا رو میزد، صدای یکی رو شنید که بهش سلام کرد. وقتی به اطرافش نگاه کرد، دید که پلنگ خالدار روی شاخه دیگه درخت نشسته و داره بهش نگاه می‌کنه.

میمون کوچولو

میمون کوچولو : سلام آقا پلنگه!

پلنگ خالدار: سلام چیکار می‌کنی دم‌دراز؟! چرا توی فکری؟!

میمون کوچولو : داشتم به حیوونا نگاه می‌کردم که پیش آقا شیره میان و باهاش صحبت می‌کنن. خوش به حال آقا شیره؛ چقدر دوست داره؛ ولی من تنهای تنهام.هیچ حیوونی منو دوست نداره. اگه یه حیوونی هم با من دوست بشه، بعد از یه مدت ازم قهر می‌کنه و میره!

پلنگ خالدار خیلی آروم به دم‌دراز گفت: به نظرت چرا حیوونا آقاشیره رو دوست دارن و میان پیشش؟

دم دراز: چون خیلی شجاع و قویه. همه ازش می‌ترسن!

پلنگ خالدار وقتی این حرفو شنید، خنده‌ای کرد و گفت: نه، نه دم‌دراز! به نظر من اصلاً این‌طور نیست. ببین آقاشیره چطور با مهربونی و لبخند با همه رفتار می‌کنه. اون هیچ حیوونی رو نمی‌ترسونه و همه رو دوست داره. به کارهای آقا شیره دقت کن! اون بیشتر از اینکه حرف بزنه، به حرف همه گوش میده، مشکلات دیگران رو حل می‌کنه و بهشون کمک می‌کنه، از هیچ حیوونی ناراحت نمیشه، زیاد به این طرف و اون طرف نمی‌پره و با کسی هم دعوا نمی‌کنه.

دم‌دراز دوباره به کارهای آقا شیره خیره شد و به فکر فرو رفت. تازه فهمید برای اینکه دیگران بهش احترام بذارن، نیاز نیست زیاد حرف بزنه یا ورجه‌وورجه کنه؛ فقط کافیه بیشتر از اینکه حرف بزنه، به حرف دیگران گوش کنه و بهشون کمک کنه.

بله دوستای کوچولو و ناز من! گاهی ما انسان‌ها هم بدون اینکه نیاز باشه، حرف می‌زنیم و به قول معروف پرحرفی می‌کنیم؛ درحالی‌که میشه توی خیلی از جاها ساکت موند و چیزهای خوب یاد گرفت؛ مثلاً وقتی که بابا یا مامان یا حتی معلم و دوستامون دارن بهمون چیزهای خوب و مفیدی یاد میدن، میشه خیلی راحت ساکت باشیم و به حرفای اونا گوش بدیم تا راحت حرف اونا رو بشنویم و متوجه بشیم.

خب بچه‌هاً این قصه چطور بود؟ خوشتون اومد؟ امیدوارم شما هم مثل دم‌دراز یاد گرفته باشین که نباید زیاد حرف بزنید و بهتره به جای صحبت زیاد، بیشتر فکر کنید.

خب دیگه عزیزای من! متأسفانه امشب هم وقت قصه‌مون تموم شده و باز هم باید از پیشتون بریم. امیدوارم شب خوبی داشته باشین و خواب‌های خوبی ببینین. شبتون خوش و خدای نگهدارتون.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 10 =
*****