قصه شب| سرباز مشتی امام!

15:48 - 1401/11/20

-داستانی از زندگی شهید طیب حاج رضایی، که در اوج ظلم و ستم شاه با شجاعت و آزادگی برای حمایت از اسلام و نهضت انقلاب مبارزه کرد و درس شجاعت و ایستادگی در برابر طاغوت را به همه آموخت.

به نام خدا | سلام به دل‌های پاک تموم بچه‌های ایران قوی و سربلند، همه دوست‌های خوبم که با درس خوندن و کارهای خوب، تلاش می‌کنن تا وقتی بزرگ شدن، کشور قشنگمون رو بهتر و زیباتر بسازن؛ چون برای این آزادی و پیروزی انقلاب اسلامی، خیلی‌ها شهید شدن؛ خیلی از آدم‌هایی که امید داشتن تا یه روزی با کمک خدا و رهبری امام خمینی، خفاش‌ سیاه ظلم و بدی از ایران عزیز پر بکشه و به جای اون، کبوترسفید اسلام و قرآن بشینه .

دوست های خوبم! امشب قراره براتون یه داستان از سال‌های قبل، یعنی زمان شاه و روزهای پیروزی انقلاب اسلامی تعریف کنم؛ امیدوارم از قصه امشب لذت ببرید:

یه علی‌کوچولو بود که خونه‌شون توی خیابون مولوی تهران، اول یه کوچه قدیمی بود. اون موقع‌ها توی خیابون مولوی که از خیابون‌های اصلی شهر بود، چند تا بازار بزرگ بود؛ برای همین بیشتر وقت‌ها پُر بود از مردم، گاری‎های باربری و ماشین‌های قدیمی؛ علی قصه ما پسر زرنگ و زحمت‌کشی بود. با اینکه باباش راننده اتوبوس بود و از این راه پول درمی‌آورد؛ ولی خودش هم دوست داشت کار کنه؛ برای همین تابستون‌ها، وقتی مدرسه‌ها تعطیل بود، توی میوه‌فروشی سر کوچه‌شون کارمی‌کرد و کمتر دنبال بازیگوشی بود.

علی‌آقا بیشتر آدم‌های خیابون مولوی رو می‌شناخت؛ یکی از آدمایی که همه دوستش داشتن و خیلی ‌هم مشهور بود، آقاطیّب بود. آقاطیب همیشه یه کت شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش می‌کرد، یه کلاه لبه‌دارِ گرد و سیاه هم سرش می‌ذاشت؛ اون خیلی قوی و شجاع بود؛ خیلی هم به مردم کمک می‌کرد؛ همه دوستش داشتن؛ از همه مهم‌تر طیب امام حسین رو خیلی دوست داشت.

علی‌آقای قصه ما کمک کردن به مردم و امام حسینی بودن رو از آقاطیب یاد گرفته بود. کار آقاطیب میوه‌فروشی بود؛ اون یه مغازه بزرگ توی میدون اصلی میوه‌فروش‌های تهران داشت، اما یه سال محرم اتفاق عجیبی افتاد.

اون موقع‌ها بزرگترین و طولانی‌ترین دسته عزاداری امام حسین رو آقاطیب راه می‌ا‌نداخت؛ کلی آدم می‌اومدن برای اینکه عزاداری کنن؛ خودش هم جلوی دسته راه می‌رفت و سینه می‌زد. علی‌آقا هرسال منتظر تاسوعا و عاشورا بود تا بره و توی دسته آقاطیب عزاداری کنه؛ اما اون سال چیزی رو دید که باورش نمیشد؛ آخه روی علم بزرگ جلوی دسته یه عکس از امام خمینی زده شده بود؛ شاید بپرسید چه چیزی تعجب‌آوره؛ پس بیایید بریم توی فکر علی تا خودش بهمون جواب بده.

علی به عکس نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت: خدایا! این دیگه چه کاریه که آقاطیب کرده؟ چرا اجازه داده عکس آقای خمینی رو روی علم دسته بزنن؟ مگه نمی‌دونه شاه از این عکس بدش میاد و می‌ترسه؟ همه می‌دونن که زدن عکس امام روی دیوار مسجدها و مغازه‌ها و حسینیه‌ها، به دستور شاه ممنوعه، زندان داره!!

بله بچه‌ها! عکس امام خمینی زمان شاه ممنوع بود؛ هرکسی که این عکس رو داشت، زندانی میشد؛ کتک می‌خورد و شاید کشته می‌شد؛ علی همین‌طور که داشت به عکس امام خمینی نگاه می‌کرد، دید آقاطیب داره میاد، اون داشت آماده می‌شد تا دسته رو راه بندازه.

علی رفت جلو، سلام کرد و گفت: آقا‌طیب! ماجرای عکس امام اون بالا چیه؟ اگه شاه بفهمه شما رو اذیت می‌کنه، شاید زندانی بشید، نمی‌ترسید؟

آقاطیبِ امام حسینی و شجاع، لبخندی زد و گفت: گل پسر، نترس، شاه چیکاره است؟ آدم فقط باید حرف خدا و امام حسین رو گوش بده؛ علی جون! من تو رو می‌شناسم؛ بابات، حسن‌آقا رو هم می‌شناسم؛ نوکر امام حسین و هیئتی هستین؛ خوب می‌دونید که امام مظلوم ما برای چی جلوی یزید ایستاد؛ ما باید از آقامون یاد بگیریم و از اسلام و قرآن دفاع کنیم؛ هیئت که فقط سینه زدن و گریه کردن و قیمه‌ خوردن نیست؛ درس شجاعت و خدایی بودنم هست؛ درس دفاع از مظلوم و زمین زدن ظالمم هست؛ این شاه با کاراش عین یزید شده؛ اسلام و دستورات خدا رو داره نابود می‌کنه؛ مردم بیچاره رو می‌کشه و با دشمن‌های امامان ما دوسته؛ حالا وسط این همه تاریکی و ظلم، وسط این بی دینی، آقای خمینی یه چراغِ روشن دستش گرفته و داره راه درست دفاع از قرآن و امام حسین رو به ما یاد میده؛ اون یه تنه جلوی شاه ایستاده؛ عجب جیگری داره این حاج‌آقا، وقتی اون داره تک و تنها جلوی یزید می‌ایسته، چرا من ازش طرفداری نکنم؟ من سرباز آقا‌روح اللهِ خمینیم، از هیچ کس و هیچ چیزی هم نمی‌ترسم؛ تو هم از این به بعد هرچی امام میگه رو انجام بده؛ حق نگهدارت پسر.

بله بچه‌ها! آقاطیب می‌خواست به همه اون‌هایی که می‌شناختنش بگه امام خمینی رهبر منه، عکسش هم اولِ بزرگترین دسته تهران، اون بالای بالا زده بود تا همه این رو بفهمن.

علی‌کوچولو بعد از اون ماجرا دیگه امام خمینی رو از ته دل دوست داشت، اما چند روزی نگذشته بود که خبر رسید سربازهای شاه آقاطیب رو گرفتن، بعد هم زندانی شد و آخرش هم به شهادت رسید؛ ولی هیچ‌ وقت دست از اسلام و امام حسین و آقاروح‎الله خمینی برنداشت.

الان هم قبر نورانی این شهید انقلاب اسلامی، توی صحن حرم حضرت عبدالعظیم حسنی قرار داره؛ هروقت رفتید زیارت، یادتون نره، با مامان و بابا، این شهید عزیز آقاطیبِ حاج‌رضایی رو هم زیارت کنید؛ امیدوارم از قصه امشب ما هم لذت برده باشید. تا یه شب دیگه و یه قصه شنیدنی دیگه، خدانگهدار.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 0 =
*****