خرمای شیرین فدک، ماجرایی با موضوع غصب حق باغ فدک از حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها است. دو دوست در این ماجرا درسهایی از رشادتها و عظمت حضرت زهرا میگیرند که برای هر کودکی لازم و شنیدنی است.
به نام خدای پاکیها | خرمای شیرین فدک
سلام و شب بخیر به تموم گلهای نازنین ایران، بچههای قوی و مهربون، همه اونهایی که ته دلشون یه الماس درخشان و خیلی گرون دارن که با هیچ چیزی عوضش نمیکنن؛ الماس دوست داشتن حضرت زهرا سلام الله علیها، دختر پیامبر، مادر امام حسن و امام حسین. بچهها! روزشهادت حضرت فاطمه نزدیکه؛ همه اونهایی که دوستدار این خانمن، خودشون رو آماده میکنن تا هیئت بگیرن، نذری بدن و لباس سیاه بپوشن. تموم این کارها یعنی دوست داشتن؛ چون مادر امام حسین برای ما خیلی مهمه، پس همه کاری براشون انجام میدیم.
من امشب میخوام براتون یه قصه شنیدنی تعریف کنم تا یه کوچولو از مهربونیهای دختر پیامبرمون رو بدونیم.
در یک روز گرم، مُنیب و پدرش همراه بقیه کارگرها مشغول کار بودن. آفتاب گرم و سوزان، عرق همه رو درآورده بود. صدای بیل زدن پای درختهای بلند و سرسبز خرما از هرطرف به گوش میرسید. باغ فدک بزرگترین و قشنگترین باغی بود که اون اطراف وجود داشت. این باغ از طرف پیامبر به حضرت زهرا هدیه داده شده بود. سالها بود که منیب و پدرش برای حضرت فاطمه زهرا توی این باغ کارمیکردن. آخه فدک انقدر از درختهای خرما پر بود که همیشه به کارگر نیاز داشت؛ مخصوصا وقتی موقع چیدن خرماها میرسید؛ چون درختها زیاد خرما داشتن و با یکی دو نفر نمیشد خرماها رو از بالای درختای نخل چید.
حضرت زهرا صاحب اصلی باغ بود؛ منیب و بقیه کارگرا هم به خاطر مهربونی حضرت زهرا خیلی ایشون رو دوست داشتن. هرروز نزدیک غروب که میشد، پول کارگرا پرداخت میشد تا کسی با دست خالی به خونه برنگرده.
باغ فدک از شهرمدینه خیلی دور بود؛ برای همین منیب و پدرش با چوبها و سنگها برای خودشون یه اتاقک درست کرده بودن و شبها همونجا میخوابیدن؛ آخه نمیتونستن یه خونه بزرگ توی شهر بخرن. مادر منیب هم که چند سال قبل به خاطر یه مریضی از دنیا رفته بود. این پدر و پسر دیگه هیچکسی رو جز خدا و حضرت زهرا نداشتن.
منیب یه دوست به اسم رشاد داشت که با هم خیلی رفیق بودن، اما کمتر همدیگه رو میدیدن. اونا هرموقع که به هم میرسیدن، خبرهای جدید رو به هم گزارش میدادن. منیب از خبرهای فدک میگفت و دوستش هم خبرهای مدینه رو براش تعریف میکرد؛ بعد هم لابهلای درختهای نخل بازی میکردن و میخندیدن. خونه رشاد و خونوادهاش توی شهر مدینه، نزدیکی مسجد پیامبربود؛ یعنی رشاد همسایه پیامبر بود.
بابای رشاد مغازه خرما فروشی داشت. با اینکه زیاد حضرت علی و زهرا رو دوست نداشت، ولی هرسال وقتی خرماهای فدک چیده میشد و به مدینه میرسید، اولین نفری بود که برای خریدن اونها میاومد؛ چون همه مردم میدونستن که بهترین و شیرینترین خرما، خرمای فدکه؛ اصلا برای خریدنش دعوا بود.
دختر پیامبر بیشتر پولی که از فروش خرماها به دست میآوردن رو بین فقیرها تقسیم میکردن؛ حتی بعضی وقتها برای خودشون هم چیزی از اون پول نمیموند؛ چون نمیخواستن کسی از درخونهشون دست خالی برگرده. همه نیازمندها میدونستن که این خانم چقدر مهربون و بخشنده است؛ برای همین وقتی خبردار میشدن که آخرین خرماها فروخته شده، پشت در خونه حضرت فاطمه صف میکشیدن تا چند سکه از دستهای پر محبت خانوم شهر مدینه بگیرن.
بعد فروش خرماها در خونه حضرت زهرا غلغله میشد؛ انقدر شلوغ میشد که یه صف طولانی توی کوچه به وجود میاومد. بعد هم هرکسی سهمش رو میگرفت و با خوشحالی میرفت.
اما بچهها! بعضی آدمهای بدجنس و ظالم بودن که نمیتونستن خوبیها و کمکهای دختر پیامبر رو تحمل کنن. روی لبهای اونا لبخند بود، ولی توی دلهای سیاه و تاریکشون عصبانیت و ناراحتی بود؛ چون نمیخواستن مردم حضرت زهرا و امام علی رو بیشتر از اونها دوست داشته باشن.
اونا از مهربونی حضرت فاطمه بدشون میاومد، چون مسلمون واقعی نبودن؛ فقط اداشو در میآوردن. دوستهای خوبم به این آدمها منافق میگن. البته منافقها فقط برای زمان حضرت زهرا نبودن، همین الان هم ما منافق داریم؛ هرکسی که با زبونش از خدا و دین اسلام حرف بزنه، ولی با کارهاش دشمن خدا و دوست شیطون باشه منافقه؛ درست مثل دشمنهای اونموقع که دنبال یه نقشه شیطانی بودن تا حضرت فاطمه رو نابود کنن.
وقتی پیامبر از دنیا رفتن، دشمنهای منافق حضرت فاطمه تصمیم گرفتن یه نقشه خیلی بد بکشن؛ با شروع این نقشه، ماجرایی اتفاق افتاد که برای منیب و رشاد و همه ما یه درس بزرگ و مهم داشت. بچهها! فکر میکنید اون اتفاق چی بود؟ میتونید یه کم صبر کنید و از بزرگترها بپرسید یا تا فرداشب صبر کنید تا بیام و بقیه قصه رو براتون تعریف کنم. پس تا فرداشب.
شبتون پرستاره باشه! خدا نگهدار!