- قصه شب ماهیگیر کوچولوی تیس با هدف اهمیت امید به خدا و شکرگزاری با محوریت توجه به قرآن برای امیدآفرینی نگارش شده است. این قصه ماجرایی تخیلی است که در آن برای میرو، پسربچه بلوچی اتفاقاتی میافتد که به خواننده میآموزد تا هیچوقت از کمک و مهربانی خدای بزرگ ناامید نشود!
به نام خدای قطرههای بارون | قصه ماهیگیر کوچولوی
سلام به تموم بچههای مهربون، دوباره امشب با قسمت چهارم از قصه پرماجرای ماهیگیر کوچولوی تیس، مهمون دلاتون شدم؛ امیدوارم تا اینجای داستان لذت برده باشید؛ من که خیلی منتظرم تا بدونم بالاخره آخر قصه بابای میرو چی میشه .
دیشب تا اونجا براتون گفتم که بعد از خبر برگشتن بابای میرو، همه به طرف ساحل رفتن، ولی با یه قایق شکسته و داغون روبرو شدن که خبر از اتفاقات بدی میداد؛ با دیدن قایق شکسته، دوباره امید پسر کوچولوی قصه ما کم و کمتر شد؛ اون کنار همون قایق شکسته نشست و تا صبح غصهدار بابا شد.
صبح که شد، میرو با صدای اذان مسجد بیدار شد؛ فکر میکرد که تنها بوده و خوابش برده، اما انگار یه نفر دیشب اومده بود و یه پارچه روش انداخته بود تا سردش نشه؛ پسرکوچولو چشمهاشو مالید و یه نگاهی به آسمون انداخت؛ مرغهای ماهیخوارِ بالای سرش با سر و صدا پرواز میکردن؛ میرو از جاش بلند شد تا نمازشو بخونه؛ وقتی برگشت، مامان رو دید که پشت سرش روی ماسهها نشسته و آبجیِ کوچولوش که روی پای مامان خوابش برده؛ میرو تازه فهمید کی دیشب پارچه روش انداخته، رفت و نشست کنار مامان، بعد گفت: مامان جون غصه نخور، یه صدایی ته دلم میگه بابا سالمه، خیلی زود هم برمیگرده؛ بابا دوست دریاست؛ من دیشب با حاجقاسم یه حرفهایی زدم که مطمئنم بابا رو بهمون برمیگردونه، ناامید نباش مامان.
مامان با لبخند پسرش رو بغل کرد و گفت: ناامید نیستم مرد خونه من، تو چقدر قشنگ حرف میزنی عزیزم، منم امیدم به خداست، بذار بریم مسجد و نمازمون بخونیم؛ توی راهم برات یه قصه قشنگ تعریف کنم؛ اونوقت میفهمی چه کار خوبی کردی که از حاج قاسم کمک خواستی.
خیلی وقت پیش که هنوز تو به دنیا نیومده بودی و من هنوز عروس نشده بودم، یه مرد بدجنس و خطرناک بود که تموم مردم ازش میترسیدن؛ اون توی تمام منطقه به دزدی و کارهای بد معروف بود؛ یه گروه تفنگدارم برای خودش جمع کرده بود تا بتونه به مردم بیچاره زور بگه؛ اون روز به روز قویتر میشد و آدمهای بیشتری رو به راه دزدی و اذیت مردم میکشوند؛ اسمش عیدوک بود؛ اسمی که ترس و لرز به دل هرکسی میانداخت؛ توی کرمان و سیستان و بلوچستان کسی نبود که عیدوک و گروه خطرناکش رو نشناسه؛ هرکسی که باهاش میجنگید، خیلی زود کشته میشد.
من اون موقعها یه دختر کوچیک بودم؛ بابای منم از ماهیگیرای شجاع و قوی تیس بود، اماهمیشه ناراحت بود که چرا کسی نمیتونه جلوی عیدوک بد جنس رو بگیره؛ یه روز خودش با چند نفر دیگه از اهالی روستا نقشه کشیدن تا به جنگ عیدوک برن؛ اما خیلی زود جاسوسهای عیدوک خبر حمله رو بهش دادن؛ اون هم با گروهش وسط راه کمین کرد، از بالای کوهها بهشون حمله کرد و توی یه چشم به هم زدن، دست و پای بابای من و رفیقهاشو بست؛ بعد هم سوار وانتهای بزرگ به طرف مرز بردشون تا از ایران خارجشون کنه؛ چند روزی از بابای من خبری نبود؛ مثل تو که الان چشمت به دریاست و منتظر بابایی، منم چشمم به جاده و کوهها بود تا بابام برگرده.
همه فکر میکردن که بابای من کشته شده، اما من و مامانم فقط امیدمون به خدا بود و مدام دعا میکردیم. یه روز چند تا ماشین بزرگ با پلاکهای سبز از راه رسیدن، همه مردم دورشون جمع شدن؛ تا اون موقع کسی اون ماشینها رو توی روستای ما ندیده بود؛ همه ناراحت و نگران بودیم که حاج قاسم از ماشین پیاده شد؛ پشت سرش هم چند نفر دیگه بودن؛ من که بیشتر از همه نگران بودم جلو رفتم؛ حاج قاسم اومد کنارم نشست تا هم قد من شد؛ بهم لبخندی زد؛ و دستی روی سرم کشید و نوازشم کرد؛ اون خیلی بچهها رو دوست داشت؛ وقتی فهمید بابای من اسیرعیدوک بوده به ماشینشون اشاره کرد.
من از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم، وقتی در ماشین باز کردم، بابام دیدم؛ اونم خیلی خوشحال بود؛ از ماشین پیاده شد و بغلم کرد؛ صورتم رو بوسید؛ همه با هم از حاج قاسم و دوستهاش که مردهای تیس رو از دست عیدوک بدجنس نجات داده بودن تشکر کردیم؛ من اونجا بود که فهمیدم حاج قاسم چقدر شجاع و قویه، اون مرد خدا از هیچکس و هیچ چیزی نمیترسید؛ با مردم مظلوم مهربون بود و با آدمهای ظالم میجنگید؛ اگه دیشب با حاج قاسم حرف زدی که مراقب بابا باشه، مطمئن باش خبرای خوبی توی راهه.
میرو از قصه مامان خیلی خوشش اومد؛ اذان هم دیگه تموم شده بود و وقت نماز صبح بود، اونا وارد مسجد شدن تا نماز صبح رو بخونن.
خب! قسمت چهارم قصه ماهیگیر کوچولوی تیس هم تموم شد؛ تا فردا شب و شنیدن قسمت آخر این قصه قشنگ، خدانگهدار.