قصه شب «خالدِ شجاع و آدمای بدجنس»؛ داستان کودکی است که با دیدن صحنههای ظلم و ستم عدهای از انسانهای بدجنس به نام اسرائیل، ناراحت شده و تصمیم میگیرد با تمام تلاش و کوشش در مقابل آنها بایستد و در این راه همه مردم کشورش او را کمک میکنند.
به نام خدا | قصه خالدِ شجاع و آدمای بدجنس
سلام به روی ماه همه دوستای کوچولو و خندون؛ بازم یه شب دیگه از راه رسیده و من با یه قصه دیگه پیشتون اومدم؛ یه قصه از سرزمینی مظلوم با مردمی دوست داشتنی؛ قصهای از سرزمین فلسطین؛ پس تا دیر نشده، ازتون میخوام تا این ماجرا رو بشنوین.
سالها قبل در کشور فلسطین پسرکی به نام خالد زندگی میکرد. پدر خالد کشاورز بود. اون یه مزرعه بزرگ و تعداد زیادی گاو و گوسفند داشت؛ مادر خالد یه خانم خونهدار بود که کارهای خونه رو انجام میداد.
خالد تنها نبود؛ اون علاوه بر دو تا خواهر، سه تا داداش بزرگتر از خودشم داشت که هر روز صبح به مزرعه میرفتن و به پدرشون کمک میکردن. خالد هم که هنوز کوچولو بود، بیرون از خونه بازی میکرد.
یه روز وقتی پسرک قصه ما مشغول بازی و ورجه وورجه توی کوچه پس کوچهها بود، یه دفعه از دور بابا و برادراش رو دید که به طرف خونه میرفتن؛ خالد که انتظار نداشت اون موقع روز اونا رو ببینه، با خوشحالی به سمتشون رفت و سلام کرد؛ اما خیلی تعجب کرد؛ آخه تموم لباسای بابا و داداشاش خاکی و کثیف شده بود.
وقتی وارد خونه شدن، بابا یه گوشه نشست و سرش رو پایین انداخت.
مامان سریع به طرف بابا اومد؛ ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، یکی از داداشای خالد ماجرای ناراحتیشون رو تعریف کرد؛ اون گفت: امروز صبح که توی مزرعه مشغول کار بودیم، چند نفر اومدن و بدون اینکه حرفی بزنن، شروع به کتک زدن ما کردن؛ بعد گفتن باید هرچه سریعتر از اینجا بیرون برین؛ همهشون اسلحه داشتن؛ میگفتن اینجا مال ماست؛ حتی میخواستن به طرف ما شلیک کنن.
مامان که خیلی ناراحت شده بود گفت: وا! مگه اونا کی هستند که این حرفا رو بهتون زدن!
داداش: میگفتن که ما از همه مردم بهتریم؛ انگار تمام مردم این سرزمین رو نوکر خودشون میدونن؛ اونا یه عده یهودین و خودشون رو اسرائیلی میدونن.
هنوز حرفای داداشِ خالد تموم نشده بود که در خونه با صدای وحشتناکی زده شد؛ تعداد زیادی آدم غریبه وارد شدن و همه رو دستگیر کردن.
فرمانده اون سربازا دستور داد تا داداشای خالد رو دستگیر کنن و با خودشون ببرن؛ اون با صدای بلندی فریاد زد: اینجا سرزمین ماست؛ همه باید از اینجا برید؛ وگرنه دیگه بچههاتونو نمیبینین؛... هههههه.
بابا دوست داشت از حق خودش دفاع کنه، اصلا نمیخواست که زیر بار زور بره؛ اما چون توان مقاومت نداشت، مجبور شد از اون روستا بره.
از اون ماجرا چندین سال گذشت؛ حالا دیگه مامان و بابا حسابی پیر شده بودن و خبری از داداشای خالد نبود؛ خالد هم حالا دیگه یه پسر بزرگ شده بود، اون توی کارها به مامان و باباش کمک میکرد؛ خواهرهای خالد هم ازدواج کرده بودن.
یه روز از روزها خالد رو به پدرش کرد و پرسید: بابا! چرا مردم کاری نمیکنن؛ نکنه میترسن؟ آخه تا کی این اسرائیلیا میخوان ما رو اذیت کنن؟ هرسال چند هزار نفر از مردم ما به دستشون کشته میشن.
بابا که مشغول تماشای تلویزیون بود، آهی کشید و گفت: تا وقتی که همه با هم متحد نشیم، نمیتونیم جلوی اینا رو بگیریم؛ رمز پیروزی ما اینه که دست به دست هم بدیم و اتحاد داشته باشیم؛ ما باید همه با هم یکدل و یکرنگ بشیم.
خالد که اینو شنید، به فکر فرو رفت. اون تصمیم گرفت تا با کمک بقیه دوستاش جلوی اون آدمای زورگو رو بگیره؛ برای همین با مردم مختلف درباره نقشهای که داشت، صحبت کرد.
چند سالی از تلاش خالد و دوستاش میگذشت؛ خیلی از مردم فلسطین که از کارهای زشت و ظلم و ستم اسرائیلیا دل خوشی نداشتن؛ تصمیم گرفتن با تمام وجود دست به دست هم بدن؛ اونا دیگه نمیتونستن ببینن هر روز یکی از اهالی خونوادهشون یا دوستاشون دستگیر و شهید میشن؛ برای همین با تلاش زیاد جلوی آدمای زورگو ایستادن؛ خالد و همه مردم فلسطین خوب میدونن که تنها راه پیروزیشون، تلاش و کوشش زیاد و نترسیدن از دشمنشون یعنی اسرائیله.
توی تمام این روزا، اونا با کمک هم، جواب سالها ظلم و ستم اون بدجنسایِ زورگو رو با موشکها و تلاشهای روز و شبشون میدن.
اونا میدونن به همین زودیها دشمنشونو شکست میدن و دوباره صدای شوخی و خنده بچهها در کوچه پس کوچهها شنیده میشه؛ دیگه هم کسی جرأت نمیکنه مردم فلسطین رو اذیت کنه.
خب بچهها! این قصه هم تموم شد؛ حتماً شما هم از شنیدن اینهمه ظلم و ستم ناراحت شدین؛ امیدوارم که مردم فلسطین هرچه سریعتر از اینهمه ظلم نجات پیدا کنن. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار