قصه شب « سینای موفرفری؛ پسر شجاع مدرسه»؛ داستان پسرکی است که از تمسخر دوستانش ناراحت است و از آنها کناره گیری مینماید تا اینکه با حرفهای دوستش میثم پی به موضوعی عجیب میبرد.
قصه سینای موفرفری؛ پسر شجاع مدرسه
سلام به روی ماه کوچولوهای عزیز توی خونه؛ بچههای باهوش و باادبی که همیشه حواسشون به دوستا و اطرافیانشون هست و مواظبن که کاری نکنن که دیگران ناراحت بشن.
بچهها آمادهاین تا به یه سفر بریم؟ یه سفر به سرزمین شگفت انگیز و خیالی؛ به سرزمین خوب قصهها.
توی یه مدرسه بزرگ، پسری به نام سینا درس میخوند؛ اون یه دانشآموز خندهرو و با ادب بود که موهای فرفری و بلندی داشت. اون موهاشو هدیهی زیبایی از طرف خدا میدونست و به همین خاطر خیلی ازشون خوشش میومد؛ اما بعضی از بچهها که موهای سینا رو میدیدن، اونو مسخره میکردن و میگفتن که موهاش خیلی زشته.
سینا از این رفتار دیگران خیلی ناراحت میشد وهمیشه سعی میکرد تا با پوشیدن کلاه، اونا رو از چشم بقیه قایم کنه، اما این کار خیلی سخت بود؛ آخه نمیتونست همیشه و همه جا کلاه بپوشه.
یه روز که سینا گوشه حیاط مدرسه نشسته بود و بازی بچهها رو نگاه میکرد، چشمش به پسری افتاد که داشت با بقیه بازی میکرد.
بچهها! موهای میثم که توجه سینا رو به خودش جلب کرده بود، درست مثل موهای سینا فرفری بود؛ اما اون از موهاش خجالت نمیکشید؛ بلکه با اعتماد به نفس کار خودشو انجام میداد و با بچههای دیگه بازی میکرد.
سینا با خودش فکر کرد و گفت: "چرا من مثل میثم نیستم؟ چرا من از موهای خودم خجالت میکشم؟"
اون فکر کرد و فکر کرد ولی چیزی به ذهنش نرسید، برای همین تصمیم گرفت تا پیش میثم بره و ازش بپرسه که چطور تونسته نسبت به مسخره کردن بقیه بچهها بیتفاوت باشه!
سینا از جای خودش بلند شد و به طرف میثم رفت؛ وقتی بهش رسید سلام کرد. میثم که بعد از بازی حسابی خسته شده بود، جواب سلام سینا رو داد؛ سینا هم با خجالت آروم سوالشو پرسید.
میثم وقتی مشکل سینا رو شنید، لبخندی زد و گفت: غصه نخور، بچهها منم مسخره میکردن، منم همیشه خجالت میکشیدم و اذیت میشدم؛ یه روز این حرفو به بابام زدم، اون چیزی بهم گفت که مشکلم حل شد؛ میخوای بهت بگم؟
میثم دست سینا رو گرفت و با خودش به گوشهای از مدرسه برد؛ دوتایی از دور به بازی بچهها نگاه میکردن؛ میثم به سینا گفت: یه نگاهی به بچهها بنداز! هر کدومشون یه شکلی هستن، یکی سفیده، یکی سیاهه، این یکی قدش کوتاهه و اون یکی بلنده، یکی چاقه و یکی دیگه لاغره، خلاصه هر کسی یه شکلیه، پس چرا فقط من باید از قیافه خودم یا شکل موهام خجالت بکشم؟!
تازه! تو نمیتونستی انتخاب کنی که قیافت چه شکلی باشه؛ پس نمیخواد به حرفشون اهمیت بدی؛ به نظرم آدمایی باید برای حرف دیگران خجالت بکشن که چیزی رو خودشون انتخاب کردن؛ مثلا کسایی که لباس پاره پوره میپوشن و فکر میکنن که خوشگلتر میشن؛ من فکر میکنم که موهای من خیلی هم قشنگن؛ اونایی هم که منو مسخره میکنن، علتش اینه که به داشتههای من حسودی میکنن.
سینا که این حرفا رو شنید، کمی با خودش فکر کرد؛ بعد با خوشحالی به سینا گفت: راست میگی! من تا حالا به این توجه نکرده بودم.
از اون روز به بعد حرف میثم توی ذهن سینا موند؛ اون تصمیم گرفت تا دیگه از داشتن چیزی که خودش توی اون نقشی نداشته، خجالت نکشه.
بچهها! یادتون باشه که شکل و قیافه، اسم و فامیل و یا حتی شغل خونوادگی دیگران رو مسخره نکنیم؛ اینا چیزیه که ما توی انتخابشون نقشی نداشتیم؛ تازه! اگه کسی با اختیار خودش کار زشتی انجام میده یا لباس نامناسبی میپوشه، بازم نباید جلوی دیگران بهش بخندیم؛ بلکه میتونیم یه گوشه که هیچکس دیگهای نمیشنوه، مشکلش رو بهش بگیم؛ شاید نمیدونه که دیگران با این کاری که میکنه، در موردش چه فکری میکنن.
بچهها! از اون روز دیگه مسخره کردن دیگران هیچ فایدهای نداشت و سینا رو ناراحت نمیکرد؛ اون یاد گرفته بود که نباید به حرفای زشت و بیارزش دیگران اهمیت بده.
بله دوستای من! ما باید چند تا نکته رو یاد بگیریم :
اول اینکه مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست؛ این کار باعث میشه تا کسی که مسخرهاش میکنیم، احساس بدی داشته باشه.
دوم اینکه: سعی کنیم به حرفا و مسخره بازی دیگران اهمیت ندیم و به خودمون اعتماد داشته باشیم.
امیدوارم شما بچههای زرنگ و عاقل در هر کجا که هستین تندرست و سلامت و شاد باشین و لبای کوچولوتون همیشه بخنده.
خب این قصه هم تموم شد؛ تا یه ماجرای دیگه و یه سفر دیگه به شهر بزرگ قصهها، همه شما رو به خدای مهربون میسپارم.
تا یه دیدار دیگه، خدا یار و نگهدارتون.