قصه شب/ «فصل چهارم/امتحان آخر»

12:27 - 1402/10/25

قصه تشرف دانشجوی ایرانی در لندن در زمان غیبت کبری .....

به نام خداوند باران نقل و تگرگ

نفس‌های باد و تپش‌های برگ

سلام بچه‌های گل توی خونه، شب تک‌تکتون بخیر و شادی، امیدوارم حالتون خوبِ خوب باشه.

باز شب بهانه‌ای شد تا ما با یه قصه قشنگ دیگه بیایم خونتون، آماده‌اید تا اونو بشنوید؟

متین جلوی آینه ایستاده بود و موهاشو مرتب می‌کرد، هر از گاهی هم نگاهی به ساعت گوشه طاقچه می‌انداخت.

هنوز چند ساعتی تا پرواز مونده بود، چمدونش رو دستش گرفت و به سمت حیاط رفت.

عزیز روی ویلچر نشسته بود و از پشت پنجره قدیمی اتاق به پسرش نگاه می‌کرد. صدای در بلند شد، متین کت و شلوار پوشیده به سمت در حیاط دوید.

پشت در، چندتا جوون با لباس‌های تمیز و مرتب ایستاده بودن، آخه قرار بود همه با هم به این سفر برن.

متین با عجله به سمت خونه اومد، مادرش رو بغل کرد و گفت: نگران نباش! درسم که تموم بشه، برمی‌گردم.

عزیز پیشونیش رو بوسید و با صدای بغض‌آلودی گفت: هوای فرنگ به سرت نزنه نمازتُ یادت بره، با سختی و بی‌پدری بزرگت کردم، به خاطر یه برگ کاغذ دین و ایمونت رو به باد ندی.

هنوز حرف‌های عزیز تموم نشده بود که متین خم شد، صورت مادرش رو بوسید و به طرف حیاط دوید. مادر زیر لب دعا می‌خوند تا پسرش سالم به مقصد برسه.

وقتی به فرودگاه رسیدن، جای سوزن انداختن نبود. صدای خنده‌های متین و دوستاش بین همهمه‌ی مسافرا گم شده بود.

صدای بلندگو بلند شد، پرواز ۱۴۶ هواپیمایی جمهوری اسلامی به مقصد لندن جهت سوار شدن به سالن شماره 3 مراجعه کنن .

اون از خوشحالی دل توی دلش نبود، آخه بعد از تلاش‌های زیاد تونسته بود توی یه دانشگاه خارجی قبول بشه، حرف‌های استادهاش رو توی ذهنش مرور می‌کرد، با خودش ‌گفت: ایران به علم و مدرک من نیاز داره، من باید برم و دست پر برگردم.

وقتی رسیدن، همه از فرودگاه لندن به سمت دانشگاه حرکت کردن. با قیافه‌های خسته به دفتر آموزش دانشگاه رفتن، کارهای ثبت نام خیلی زود انجام شد، فقط خوابگاه مونده بود که به دانشجوهای ایرانی نمی‌دادن.

حالا باید توی این شهر خونه‌های گرون رو اجاره می‌کردن. همه پرسون پرسون گشتن تا بالاخره تونستن خونه‌ای قدیمی توی خارج شهر اجاره کنن، محله‌ای با صفا و آروم.

متین بهتر از بقیه زبان انگلیسی صحبت می‌کرد، برای همین به مغازه‌ای رفت تا هم کمی برای شام وسایل بخره، هم مسیر رفت و برگشت رو یاد بگیره.

وقتی به خونه برگشت، با ناراحتی رو به بچه‌ها کرد و گفت: اینجا کجاست که ما گرفتیم؟ تا شهر فقط روزی یه مینی‌بوس بیشتر نمیره، یه روز خواب بمونیم، کلا از درس و زندگی می‌افتیم.

چاره‌ای نبود، آخه با پول اونا چیزی بهتر پیدا نمیشد.

روزها یکی پس از دیگری رد میشد. به قول عزیزجون دیار غربت بود و تنهایی و درس. ترم آخر شده بود، متین همه امتحانات رو به خوبی داده بود.

اما امتحان آخر خیلی سرنوشت‌ساز بود. اگه متین قبول میشد، مدرکش رو می‌گرفت. شب شده بود و هوا سوز شدیدی داشت. اون گوشی رو برداشت و به مادرش زنگ زد، بعد بهش گفت: عزیزجون! دعا کن امتحان فردا رو خوب بدم، دیگه می‌خوام برگردم، خیلی دلم برات تنگ شده. البته اگه امتحان فردا رو خراب کنم، یه سال دیگه مجبورم بمونم، تو دعا کن برام، خیلی خوندم، اما استرس دارم.

اون تلفن رو قطع کرد و زودتر از بقیه رفت اتاقش و خوابید.

فرداصبح، وقتی هوا تاریک بود، از خونه بیرون زد و سوار مینی‌بوس شد. چند دقیقه نگذشت که ماشین پر شد و راه افتاد.

نگاه به ساعت مچیش کرد و نفس عمیقی کشید. امتحان ساعت نه شروع میشد، تا شروع امتحان هم زمان زیادی مونده بود.

نیمی از راه رو اومدن که ماشین یه دفعه خاموش شد. راننده پرید پایین و کاپوت ماشین رو بالا زد، اما هرکار کرد، ماشین روشن نشد. مسافرا همه بلاتکلیف گوشه جاده وایساده بودن.

متین دلش برای امتحان شور میزد و ناراحت بود. ساعت از هشت گذشته بود و چیزی به بستن درهای امتحان نمونده بود.

جاده سوت و کور بود و خبری از ماشین دیگه‌ای هم نبود، اون نمی‌دونست چی کار باید بکنه، همه تلاش‌های چندسالش بستگی به این امتحان داشت. بی‌هدف اطراف ماشین راه می‌رفت. یاد حرف عزیزجون افتاد که می‌گفت: ما امام زمان(عجل‌الله‌فرجه) داریم، هیچ‌وقت تنها نمی‌مونیم. همیشه وقتی ازش کمک بخواییم، به دادمون می‌رسه.

دلش شکست و اشکش جاری شد، با خودش گفت: آقاجان! کمک کن تا به امتحانم برسم، منم قول میدم تا آخر عمر نمازمو اول وقت بخونم.

هنوز حرف و قولش تموم نشده بود که جوونی از دور به سمت ماشین اومد. به راننده چیزی گفت، بعد خم شد و سرش رو توی کاپوت کرد.

بعد از چند دقیقه راننده ناامید داخل مینی‌بوس رفت و استارت زد، بلا فاصله ماشین روشن شد.

 متین از خوشحالی به هوا پرید، به سمت ماشین دوید و روی صندلی نشست، بعد هم کاپشنش رو دور خودش محکم کرد.

مسافرا یکی‌یکی سوار شدن، مرد از پله مینی‌بوس بالا اومد و گفت: متین! قولی که دادی رو یادت نره! نماز اول وقت!

مرد از ماشین پیاده شد و چند قدمی دور شد، متین هم بلند شد و به طرفش نگاه کرد، اما دیگه ندیدش.

بچه‌های گلم! متین قول داد تا نمازشو اول وقت بخونه، برای همین مورد توجه امام زمان قرار گرفت و مشکلش حل شد. شما هم هرجای زندگیتون به مشکلی برخوردین، یادتون باشه که ما امام زمان داریم و می‌تونیم خواسته‌هامون رو بهش بگیم.

تا یه شب و یه داستان دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 9 =
*****