قصه شب | « مینا کوچولو و تلویزیون راستگو»؛ داستان در مورد چند دانشآموز یک کلاس است که بدون آنکه حقیقت مطلبی را بدانند، به یکی از دوستانشان که به تازگی به کلاس آنها آمده حرفی را میزنند که بعد از فهمیدن ماجرا خجالت میکشند.
به نام خدای آسمون پر ستاره | قصه مینا کوچولو
سلام به عزیزای دلم، سلام به دختر و پسرهای مهربونم، حالتون خوبه؟ بازم یه شب دیگه با کلی ستاره قشنگ و درخشان از راه رسیده و وقت اونه که با هم به سرزمین قرآنی سفر کنیم، پس بیایین تا دیر نشده به سراغ قصه امشب بریم.
زنگ مدرسه که به صدا در اومد، همه وارد کلاس شدن. بچههای کلاس دوم هم به کلاسشون رفتن و منتظر اومدن خانم معلم شدن.
خبرِ عجیبی توی کلاس پیچیده بود، بچهها داشتن با همدیگه در موردش صحبت میکردن، اما با باز شدن در، همه ساکت شدن، آخه فکر میکردن که خانم معلم اومده، ولی با دیدن میناکوچولو که تازه یه هفته به کلاس اومده بود، دوباره شروع به صحبت کردن، اونا با انگشت مینا رو به هم نشون میدادن، بعد آروم کنار گوش همدیگه پچپچ میکردن.
دختر کوچولوی قصه ما که متوجه نمیشد دوستاش دارن چی میگن، آروم به طرف میز خودش رفت، اما همین که خواست بشینه، یه دفعه مژگان گفت: لطفاً دیگه اینجا نشین، برو پیش یکی دیگه!
مینا که تعجب کرده بود، بدون اینکه چیزی بگه، کیفشو برداشت تا بره و کنار فاطمه بشینه، اما همین که به کنار میز فاطمه رسید، اونم اشاره کرد که دوست نداره کنار مینا باشه.
میناکوچولو که از رفتار دوستاش تعجب کرده بود، سرش رو پایین انداخت و به طرف میزی که آخر کلاس بود رفت تا اونجا بشینه، چون کسی اونجا ننشسته بود.
چند دقیقه که گذشت، خانم معلم وارد شد و سلام کرد.
اون همینطور که به تکتک بچهها نگاه میکرد، یهو با تعجب پرسید: مینا! تو اونجا چیکار میکنی؟! مگه تو چشات ضعیف نیست؟! مگه تو قدت کوتاه نیست؟! اصلا از اونجا میتونی به راحتی تخته رو ببینی؟!
میناکوچولو که خیلی دلش گرفته بود، چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. خانممعلم که انتظار این برخورد رو از مینا نداشت، دستش رو زیر چونه مینا گذاشت و سرش رو کمی بالا آورد.
مینا دوباره خواست حرفی بزنه که بغضی راه گلوش رو بست.
خانممعلم که دید اون ساکته و حرفی نمیزنه، رو به سمیرا کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟! چرا دوستت داره گریه میکنه؟!
سمیرا که شاگرد زرنگ و باهوش کلاس بود، ماجرا رو تعریف کرد.
خانم معلم: خب چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟
سمیرا نفس عمیقی کشید و گفت: آخه بچهها میگن کسی که باعث شده خانممدیر بفهمه چه کسی توی سالن مدرسه جیغ و داد میکرده، مینا بوده. آخه همه دیدن که اون به دفتر مدیر رفت.
خانممعلم که این حرف رو شنید، کمی ساکت موند، بعد از همه خواست تا همراهش از کلاس بیرون برن.
دانشآموزا یکییکی از کلاس بیرون اومدن و پشت سر خانم معلم به راهافتادن تا اینکه به دفتر مدیر رسیدن.
خانممعلم از بچهها خواست تا چند لحظه منتظر بمونن، اما بعد از چندثانیه از دانشآموزای کلاس خواست تا همگی وارد بشن.
همه وارد دفتر مدیر مدرسه شدن، بعد به مدیر و ناظم سلام کردن. خانممعلم گفت: خانم رستمی! بچهها میخوان بدونن که شما از کجا فهمیدین دیروز چه کسی در سالن مدرسه جیغ و داد کرده؟ میشه اون نفر رو معرفی کنین.
خانم مدیر که اینو شنید، لبخندی زد، بعد با اشاره انگشت به تلویزیونی که به دیوار پشت سر بچهها بود اشاره کرد.
بچهها با دیدن تلویزیون متوجه تموم ماجرا شدن و از حرفا و کارهایی که کرده بودن خجالت کشیدن.
آخه دوستای من! اونا فهمیدن که به تازگی چند تا دوربین توی مدرسه نصب شده و از همه کارهای دانش آموزا فیلم میگیره، خانممدیر هم اونا رو میبینه.
همه بچهها سرشون رو پایین انداختن، آخه به دوستشون مینا حرفی زده بودن که اصلاً نمیدونستن درسته یا نه.
بله گلای همیشهبهارم! اون روز بچههای کلاس متوجه اشتباه خودشون شدن و تصمیم گرفتن تا از مینا عذرخواهی کنن.
دوستای ناز من! گاهی ما حرفایی رو میزنیم که درست نیستن و با اون کارمون باعث ناراحتی و از بین رفتن آبروی دیگران میشیم، ولی باید اینو بدونیم که قبل از هر حرفی، ببینیم اون حرفمون راست و درسته یا نه.
گلای من! خدای مهربون در آیه 36 سوره اسراء فرموده: در مورد چیزی که نمیدونین، حرف نزنین، همچنین از چیزهایی که نمیدونین که درست یا غلط هستن هم پیروی نکنین.
امیدوارم از شنیدن این قصه لذت برده باشین. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدا نگهدار.