قصه شب « ابولهب؛ پیرمرد بداخلاق و بیادب مکه»؛ داستان ماجرای سوره مسد و آزار و اذیتهای ابولهب و همسرش در مورد پیامبر را حکایت می کند.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/11111111111111111111111111.jpg)
به نام خدای مهربون | قصه ی ابولهب
سلام گل گلیای من، سلام دوستای باادبم. شب همهتون بخیر. من بازم پیش شما اومدم تا با هم به شهر قصه های قرآنی بریم.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکَس نبود.
خورشیدخانم وسط آسمون شهر مکه بود، به خاطر همین هوای شهر گرم گرم شده بود.
حضرت محمد (صلیاللهعلیهوعلیآله)، بعد از سه سال که از پیامبریشون گذشته بود، از طرف خدا مأمور شدن تا فامیل و دوستانشون رو به پرستش خدا دعوت کنن.
حضرت هم این موضوع مهم رو به عموی بزرگشون یعنی ابوطالب که از بزرگای شهر بودن و مردم احترام خاصی براشون قائل میشدن گفت.
بچهها! ابوطالب پدر حضرت علی (علیهالسلام)، پیرمرد مهربونی بود که پیامبر رو خیلی دوست داشت. تازه از وقتی که پیامبر کوچیک بودن و پدر و مادرشون رو از دست دادن، ابوطالب ایشون رو توی خونه خودش نگه میداشت. همیشه هم مراقب بود تا اتفاقی برای برادرزادهاش نیفته، برای همین با شنیدن این خبر تصمیم گرفت تا هر جور شده به ایشون کمک کنه.
اما به نظر شما اون چطور میتونست به پیامبر کمک کنه؟
آفرین باهوشای من! اونروز ابوطالب تصمیم گرفت تا همه برادرها و دوستانش رو به خونه خودش دعوت کنه.
همه شهر مکه این مرد بزرگ رو دوست داشتن، برای همین همه بدون معطلی قبول کردن.
روز بعد، همه کسایی که دعوت شده بودن، به خونه ابوطالب اومدن، صدای شوخی و خنده از داخل اتاق به حیاط میاومد، هر کسی حرفی میزد.
کمکم سفره ناهار پهن شد و مهمونا مشغول خوردن غذا شدن.
وقتی همه غذاهای خودشون رو خوردن، پیامبر از جای خودش بلند شد، اون با لبخند به همگی نگاهی کرد، بعد در مورد پیامبری خودش گفت.
هنوز حرف ایشون تموم نشده بود که ابولهب از جاش بلند شد، اون پیامبر رو مسخره کرد، بعد هم از خونه بیرون رفت.
اون رفت و رفت تا با ناراحتی به خونه خودش رسید، وقتی وارد شد، تموم ماجرا رو برای زنش که آدم بدجنس و حقهبازی بود تعریف کرد.
اونا میدونستن که حضرت محمد هیچوقت دروغ نمیگه، ولی از طرفی اگه حرفای اونو قبول میکردن، دیگه کسی بتها و مجسمههای سنگی و چوبیای که با زحمت ساخته بودن رو نمیخرید و اونا فقیر میشدن، البته از طرفی هم میدونستن پیامبر حرفای خودش رو به مردم هم میگه، برای همین تصمیم گرفتن هر کجا پیامبر رو دیدن، اذیتش کنن.
از اون روز به بعد ابولهب هر کجا پیامبر رو میدید، بهش میخندید و ایشون رو مسخره میکرد، بعد هم به طرف ایشون سنگ پرتاب میکرد، تازه بقیه رو هم تشویق میکرد تا همون کار رو انجام بدن. اون با این کار باعث زخمی شدن سر و بَدَن پیامبر میشد.
بچهها! ابولهب نه تنها خودش پیامبر رو اذیت میکرد، بلکه خانومش هم هر روز به بیابون میرفت و بوتههای خار رو میکَند و اونا رو جلوی خونه پیامبر میریخت تا باعث بشه پاهای ایشون زخمی بشه.
از این ماجرا چند سال گذشت. ابولهب بیماری بدی گرفت، هیچکَسی هم جرأت نمیکرد تا بهش نزدیک بشه، در واقع همه ازش فرار میکردن.
اون توی خونه خودش تنهای تنها بود تا اینکه بالاخره از دنیا رفت.
بچههای گلم! ابولهب با اینکه عموی پیامبر بود، ولی هیچوقت حاضر نبود حرفای ایشون رو بشنوه. خدا هم وقتی دید دیگه حرفای پیامبر برای اونا فایدهای نداره، در سوره مبارکه مسد، ابولهب و زنش رو نفرین کرد تا به جهنم برن.
بچهها! بگین ببینم شما هم کارهای بد انجام میدین؟!
من که مطمئنم شما کوچولوهای مهربون، هیچوقته هیچوقت کار زشت و بد انجام نمیدین چون شما خدا و پیامبرش رو دوست دارین و میدونین که اگه کار زشتی انجام بدین، باعث ناراحتی خدامیشید.
آفرین به شما دخترها و پسرهای نازنینم که اینقدر مهربون و با ادب هستین.
حالا بیاین تا قبل از اینکه بخوابین همه با هم سوره مسد رو بخونیم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
تَبَّتْ یَدَا أَبِی لَهَبٍ وَتَبَّ ﴿١﴾ مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا کَسَبَ ﴿٢﴾ سَیَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ ﴿٣﴾ وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿٤﴾ فِی جِیدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ﴿۵}
خب عزیزای دلم، این قصه هم تموم شد و وقت خداحافظی شده، امیدوارم هر کجا که هستین، لبتون خندون و دلتون شاد باشه، تا یه قصه دیگه، خدا یار و نگهدارتون.