قصه تشرف یکی از طلبهها در سنین نوجوانی در مشهد
به نام خداوند دلهای پاک که نامش بود در دلت تابناک | قصه ی شام مهمانی
سلام به بچههای گل توی خونه، دخترخانمها و آقاپسرای کنجکاو و شیطون، حالتون خوبه؟ آسمون قشنگ و پر ستاره رو به تاریکی رفت تا ما باز بیایم خونهتون و براتون یه قصه قشنگ و جذاب دیگه تعریف کنیم.
یکی بود، یکی نبود، نوجوون ۱۷ سالهای بود که طبقه بالای مدرسه حاجحسن اتاق کوچیکی داشت. پنجره چوبی کوچیک این حجره رو به گنبد باز میشد. اون هر روز صبح، دست روی سینه سلامی به امام رضا میدادُ بعد خردههای نون شام دیشب رو برای کبوترای گرسنهای میریخت که توی برف غذایی برای خوردن پیدا نمیکردن.
یه روز صبح وقتی پسرک قصه ما مشغول درس خوندن بود، صدای خادم مدرسه بلند شد. اون پشت سر هم فریاد میزد: قدرت! مشقدرتلطیفی، بدو تلفن.
قدرت عبا روی دوشش انداخت و دوون دوون به سمت تلفن رفت، گوشی تلفن رو به گوشش چسبوند، انگار باباش بود که ازش میخواست به شهرشون برگرده.
قدرت با ناراحتی گوشی رو سر جاش گذاشت و به اتاقش برگشت، توی راه با خودش میگفت: من که پولی ندارم، چی کار کنم تو این شهر غریب؟
هوا سرد بود و برف زیادی میبارید، اون کلاه پشمیشو روی سرش کشید و به حرم رفت، زمستون بود و شب زودتر از همیشه به شهر اومده بود، قدرت بعد از نماز مقداری زغال و شمع خرید، از نونوایی کنار مدرسه هم چندتایی نون خرید، بعد به مدرسه رفت.
چند روزی گذشت، اما وسایل قدرت یکی یکی تموم میشد، یه شب قدرت بعد از حرم به بقالی رفت و کمی زغال گرفت، سر رو زیر انداخت و گفت: اگه ممکنه، پولش رو چند روز دیگه بیارم.
فروشنده چیزی نگفت، وقتی قدرت رسید شب بود و صدای زوزه باد همهجا میپیچید، به جز خادم و یکی دو نفر دیگه کسی توی مدرسه نبود. پسرک قصه ما نه دیگه چیزی برای خوردن داشت، نه زغالی برای گرم کردن اتاقش.
با خودش گفت: فردا رو روزه میگیرم، تا افطار هم خدا بزرگه.
شب از صدای غرغر شکم و گرسنگی بیدار شد، هنوز چند ساعتی تا اذان صبح مونده بود، وضو گرفت، اما به جز آب چیزی برای خوردن پیدا نکرد، پالتوشو روی سر انداخت و به حرم رفت، روبروی گنبد به خاطر وضعیتی که داشت گریه میکرد.
توی راه برگشتن، فروشنده مغازه جلوشو گرفت و با اخم گفت: چرا بدهیتو نیاوردی بدی؟ از این به بعد دیگه هیچی بهت نمیدم.
صورت قدرت از خجالت سرخ شده بود، دیگه حتی نونوایی هم بهش نسیه نمیداد.
قدرت سه روز پشت هم روزه گرفت، اما به جز آب چیزی برای خوردن نداشت، دیگه حتی براش نای رفتن تا حرم هم نمونده بود. از پشت پنجره خیره به گنبد طلایی شد و زیر لب گلایهای به امام زمان کرد. صدای بقبقوی کبوترهای گرسنه پشت پنجره فضای حجره رو پر کرده بود، حجره سردتر از شبهای قبل شده بود.
چشمهای قدرت داشت پر از خواب میشد که با صدای کلون در پرید. فکر کرد خواب میبینه، اتاق تاریک بود و چشم چشم رو نمیدید، با صدای بلندی پرسید: کیه؟
صدای مهربونی از پشت در گفت: مهمون نمیخوای؟
بلند شد و با خودش گفت: من که چیزی توی حجره ندارم، چرا الان مهمون اومده؟
دستی به لباسهای نامرتبش زد، موهاشو شونه زد و گفت: بفرمایید! مهمون حبیب خداست.
یه سید با لباسهای عربی چراغ به دست وارد اتاق شد، پشت سرش هم پیرمردی با لباسای مرتب ایستاده بود، اون رو به مشقدرت گفت: ما به شرطی مهمونت میشیم که خودمون غذا درست کنیم.
مرد عرب نگاهی به پسر کرد و گفت: ببینم! چایی برا مهمونت نمیاری؟
پسرک بلند شد، سر رو زیر انداخت و به انباری رفت. با تعجب دو گونی زغال، یه کیسه قند و کلی چایی گوشه انبار دید، با خوشحالی فوری چای درست کرد و جلوی مرد عرب گذاشت.
مرد با لبخند شروع به صحبت کرد و پسر محو صورتش شده بود، همین لحظه صدای پیرمرد از بیرون حجره بلند شد، اون سینی غذایی که توی دستش گرفته بود رو روی زمین گذاشت، وقتی پارچه روی غذا رو کنار زد، بوی کباب داغ هوش از سر پسر برد.
بعد از شام، مرد عرب رو به پسر کرد و گفت: هوا که خوب شد، دیگه مشهد نمون، یه مقدار پول زیر تشکت گذاشتم، هر وقت نیاز داشتی بردار و خرج کن.
بچههای گل! بعد از اون ماجرا قدرت از نداری و بیپولی نجات پیدا کرد، یک ماه بعدش هم به شهرشون برگشت و کنار خونوادهاش رفت، قدرت تا مدتها با پولی که از طرف امام زمان بود زندگیشو میگذروند، چون پولی که بهش داده شده بود تموم نمیشد.
خب اینم از یه ماجرای واقعی دیگه، تا یه شب و یه قصه دیگه، خدانگهدار
...................................................................................................
این قصه از آقای مرتضی لطیفی، در گفتگویی با مجله موعود (مرداد ۱۳۸۷ شماره ۹۰ ص ۳۶) خاطراتی از زندگی پدر خود، حاج قدرت الله لطیفی، رئیس فقید هیئت امنای مسجد مقدس جمکران، نقل شده است.