قصه شب/ «فصل چهارم/حلوای داغ»

09:13 - 1402/10/21

داستان تشرف یکی از بزرگان، خدمت امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) در زمان غیبت کبری...

سلام به ستاره‌های زیبا، فرشته‌های گل توی خونه، سلام به دخترخانم‌ها و آقاپسرای گل | قصه حلوای داغ

آفتاب رفت، شهر تاریک شد و ماه قشنگ توی آسمون اومد تا من براتون یه قصه قشنگ دیگه تعریف کنم.

صدای دنگ و دنگ از بازار آهنگرا بلند بود، هوا سوز عجیبی داشت، بازار خلوت بود و مغازه‌دارها یکی در میون روی چهارپایه جلوی در نشسته بودن و برای دیدن مشتری حسرت می‌کشیدن.

یه عده‌ جلوی مغازه سعیدآقا، دور ظرف آتیش نشسته بودن و توش هیزم می‌انداختن.

آتیش از داخل ظرف زبونه می‌کشید، یه جوون با هیجان برای بقیه ماجرایی رو تعریف می‌کرد، اون‌ها هم بلندبلند می‌خندیدن، بوی آتیش فضای بازار رو پر کرده بود.

 سید عبدالکریم گیوه‌های وصله‌دارش رو لخ‌لخ روی زمین می‌کشید و به طرف انتهای بازار حرکت می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت، وقتی به مغازه سعیدآقا رسید، همه بلند شدن و سلام گرمی کردن، سید کلاهش رو روی سر جابه‌جا کرد، بعد با سر سلامی کرد و رفت.

اون آخر بازار آهنگرا، مغازه سرد و تاریکی داشت، همیشه روی صندلی کنار دیوار کهنه‌ای تکیه می‌داد و کفش وصله می‌کرد.

هیچ خبری از مشتری نبود، اون پتویی روی پاش کشید، قرآن کوچکی به دستش گرفت و تا عصر مشغول قرآن خوندن شد، دم‌دمای غروب که شد، بدون پول به سمت خونه راه افتاد.

چند روزی گذشت، بازار کساد و بی‌مشتری بود، صبح یه روز سرد زمستونی، برف زیادی باریده بود. همه توی خونه خواب بودن. سیدعبدالکریم آروم پالتوی کهنه‌اش رو روی سرش کشید، چکمه‌هاشو پا کرد و از خونه بیرون زد.

توی راه مدام حرف زنش رو توی ذهن مرور می‌کرد که می‌گفت: هیچی توی خونه نداریم، بچه‌ها هر شب گرسنه می‌خوابن، تا کی باید بشینی مشتری پیدا کنی، کفاشی چیه؟

پاهاش از سرما یخ زده بود، دیگه نای راه رفتن نداشت، وقتی به بازار آهنگرا رسید، به جز یکی دو تا مغازه، همه بسته بودن.

 جلوی مغازه برف زیادی نشسته بود، اون با هر زحمتی که بود وارد مغازه شد، بعد توی ظرف، آتیشی درست کرد. از گوشه مغازه بیل کوچیکی برداشت و راهی جلوی مغازه باز کرد تا شاید خبری از مشتری بشه، اما هر چی منتظر شد، کسی سراغش رو نگرفت، حرف‌های زن آتیشی به دلش انداخته بود، خیلی ننشست، مغازه رو بست و به راه افتاد.

با خودش گفت: بزار یه کم دیرتر برم خونه تا بچه‌ها خواب باشن.

دیگه نه روی رفتن داشت و نه توان موندن، بازار آهنگرا تعطیل شده بود، فقط صدای جاروی رفتگر می‌اومد، با خودش ‌گفت: با چه رویی برم خونه؟ به زن و بچه‌ام چی بگم؟

توی تاریکی و سرمای بازار، ناگهان روی شونه‌هاش گرمی دستی رو حس کرد، وقتی برگشت، صدای مرد عربی رو شنید که بقچه‌ای بهش داد و گفت: سیدعبدالکریم! اینو بگیر و به خونه برو، ما حواسمون به شما هست.

بی‌اختیار برگشت، اما هر چی سرک کشید و چشم چرخوند، اثری از مرد ندید، بقچه رو بالا آورد و بو کرد، عطر نون تازه، گرمایی توی وجودش دووند، نون رو زیر بغل زد و به خونه رفت.

زن پشت پنجره بخار زده منتظر نشسته بود، وقتی صدای در بلند شد، به سمت در دوید، صورت مرد از سرما گل انداخته بود، روی دوشش هم سفید بود.

مرد بی‌مقدمه سراغ بچه‌ها رو گرفت، وقتی فهمید گرسنه خوابیدن، کلاه برف گرفته رو از سرش کشید و گفت: بچه‌ها رو بیدار کن تا بیان شام بخورن.

چشمان زن از خوشحالی برق زد، با عجله به اتاق رفت و یکی‌یکی بچه‌ها رو بیدار کرد.

 مرد با لباس‌های خیس روی زمین زانو زد، بقچه رو که باز کرد، بوی نون تازه و حلوای داغ خواب از چشمان بچه‌ها پروند، همه دور بقچه نشستن و با ولع نون و حلوا خوردن.

بعد شام هم هر کسی یه گوشه‌ خوابش برد. فردا صبح، آفتاب نزده، سید بلند شد، پالتوشو روی دوش انداخت، زنش با عجله به سمتش دوید تا بقچه رو بهش بده، وقتی خم شد تا بقچه رو از روی زمین بلند کنه، حس سنگینی کرد. با تعجب گره پارچه رو کشید، بقچه دوباره پر بود از نون تازه و حلوای داغ، اون پارچه رو روی دستش گرفت و به سمت شوهرش دوید، بعد گفت: بقچه پر نون تازه و حلواست، دیشب بچه‌ها همشو خورده بودن، پس اینا از کجا اومده؟

سید جواب داد: چند روزی توی بازار خبری از مشتری نبود، من که وضعیت شما رو دیدم، متوسل به امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) شدم. پر شدن بقچه نون، عنایت امام زمانه، این یه رازه که نباید جایی بگی.

بچه‌های گل توی خونه، سیدعبدالکریم پینه‌دوز خیلی مراقب اعمال و رفتارش بود، خدا هم بهش توفیق داد تا امام زمان رو از نزدیک ببینه، اگه ما هم مراقب رفتارمون باشیم و جوری زندگی کنیم که امام زمان دوست داره، ممکنه ما هم آقا رو ببینیم.

خب اینم از قصه امشب، بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود.

تا یه شب و یه قصه دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 1 =
*****