این قصه بر اساس بالابردن شاخصهی اعتماد به نفس در کودکان نوشته شده و کودکان میآموزد که شاید به ظاهر از نعمتهایی همچون پدر، مادر، بینایی، شنوایی و ... محروم باشند، اما خداوند استعدادهایی را به آنها داده است که نباید از آن غافل بود.
سلام دوستهای زیبا و کوچولوی من، بچههای مهربون و با ادب میهن خوبمون ایران. حالتون خوبه؟ امشب یه بار دیگه پیش شما اومدم، البته قبلش به باغ درختهای پربار قصه های خوشمزه و شنیدنی رفتم، یه قصه زیبا و آموزنده رو از یکی درختهای اونجا براتون چیدم و آوردم تا براتون تعریف کنم. حالا اگه حاضرین بریم تا قصه رو بشنویم:
علی کوچولو تازه از بیمارستان مرخص شده بود، دو ماه پیش، وقتي داشت از مدرسه به خونه برمیگشت، یه موتورسوار با شدت بهش زد و باعث شد تا پای اون بشکنه. بعد از چند تا عمل سخت، یکی از پاهای اون یه کمی از پای دیگهاش کوتاهتر شد.
حالا بعد از دوماه علی یه کمی بهتر شده بود. اون تصمیم داشت به مدرسه بره، اما دیگه دلش نمیخواست به مدرسه قبلیش برگرده. با اصرار زیادی که کرد، باباش اون رو توی یه مدرسه دیگه ثبتنام کرد.
روزهای اولی که به مدرسه جدید میرفت، بچهها با تعجب بهش نگاه میکردن. بعضیها اون رو مسخره میکردن و بهش میخندیدن. علی از حرفها و کارهای بچههای مدرسه جدیدش ناراحت میشد.
چند روزی از اومدن علی به مدرسه جدیدش گذشته بود. یه روز علی رو به مامانش کرد و گفت: من دیگه نمیخوام درس بخونم، من دیگه مدرسه نمیرم! مامان ازش علت این تصمیمش رو پرسید، علی هم همه چیز رو برای اون تعریف کرد.
مامان که این حرف رو شنید، لبخندی زد و گفت: علیجان من بهت حق میدم، ولی یادت باشه تو اگه الآن قبول کنی که شکست خوردی، دیگه هیچوقت نمیتونی موفق بشی. پس تلاش کن تا به همه بفهمونی که چه استعدادی داری.
علی که این حرف مامانش رو شنید، فکری به ذهنش رسید. چون میخواست به همه بفهمونه که آدم باهوش و با انگیزهایه.
علی کوچولو تصمیم گرفت به همه ثابت کنه مشکلی که داره، باعث نمیشه دست از تلاش برداره. از اون روز به بعد علی مثل قبل شروع به درس خوندن کرد. هربار که دوستهاش اون رو مسخره میکردن، اون با مهربونی بهشون لبخند میزد.
یه روز ناگهان معلم اونها وارد کلاس شد، بدون اینکه از قبل حرفی به اونها زده باشه به هرکدومشون یه برگه امتحانی داد، بعد از یه ساعت برگهها رو از ازشون گرفت و تصحیح کرد. خیلی از بچهها نمره کمی گرفته بودن ولی علی که خیلی بچه درسخوونی بود، تونست بهترین نمره کلاس رو بگیره.
چند وقتی از این ماجرا گذشت. یه روز که بچهها توی کلاس نشسته بودن، آقای ناظم وارد کلاس شد و به اونها خبر داد که قراره تا یه هفته دیگه بچهها رو به اردو ببرن، البته به شرط اینکه توی امتحان ریاضی نمره خوبی بگیرن.
بچهها از شنیدن خبر اردو خوشحال شدن، ولی وقتی شرط اون رو شنیدن، خیلی ناراحت شدن. آخه خیلی از اونها ریاضیشون ضعیف بود، اصلاً نمیتونستن نمره خوبی بگیرن و به اردو برن.
بچههای کلاس تصمیم گرفتن تا از علی کمک بگیرن، اما نمیتونستن. آخه همیشه اون رو مسخره میکردن و الآن رویشون نمیشد این ماجرا رو به علی بگن. اما علی وقتي از این تصمیم دوستهاش با خبر شد، با لبخند بهشون گفت: من همه شما رو دوست دارم، از هیچ کدومتون هم دلخور نیستم، هر موقعی که بخوایین من حاضرم بهتون کمک کنم و همه با هم درس بخونیم.
علی بههمراه دوستانش هر روز بعدازظهر به کتابخونه محله خودشون میرفت. اون اشکال درسی همه بچهها رو برطرف میکرد. اگه یکی از دوستهاش چیزی رو متوجه نمیشد، چند بار براش توضیح میداد.
بالاخره با کمک علی همه بچهها توی اون امتحان بهترین نمره رو گرفتن و تونستن به اردو برن. بچهها این موضوع رو به مدیر مدرسه هم اطلاع دادن. آقای مدیر وقتی این موضوع رو فهمید، از علی بهخاطر زحمتهاش تشکر کرد.
بچههای کلاس هم فهمیدن که نباید دیگران رو بهخاطر عیبی که دارن مسخره کنن. از اون روز به بعد بچهها به جای مسخره کردن علی کوچولو، باهاش دوست شدن و بهش احترام میذاشتن.
بله دوستهای خوبم، درسته شاید ما از بعضی چیزها محرومیم و اون رو نداریم، ولی خدا به ما استعدادهایی داده که میتونیم از اونها استفاده کنیم، فقط کافیه به خودمون و استعدادمون اعتماد کنیم و به خدای بزرگ توکل کنیم.
امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه و الآن هم تا قصه بعدی با همه شما خداحافظی میکنم.
کوچولوهای من، دردونههای باصفا خدا یار و نگهدار شما.