قصه شب؛ «خدا من رو دوست داره»

09:48 - 1401/03/08

در این قصه در پی آن هستیم تا به کودک بفهمانیم اگر مشکل یا مشکلاتی در زندگی برای ما به وجود می‌آید، ناامید و سرخورده نشویم. بدانیم که خدای مهربان در همه حال به فکر ماست.

قصه کودکانه و آموزنده خدایا من رو دوست داره

سلام به همه کوچولوهای بازیگوش توی خونه. خدا رو شکر که تونستم یه بار دیگه پیش شما بیام.

بچه‌های گلم حالتون خوبه؟ من که خیلی خوبم، از خدا می‌خوام شما هم سلامت و خندون باشین. بچه‌ها دوست دارین قصه امشب در مورد چی باشه؟ باید یه ذره صبر کنید تا اون رو براتون تعریف کنم.

روزی روزگاری توی یه بیشه‌ سرسبز و زیبا، مورچه کوچولویی بنام «شاخک» زندگی می‌کرد! شاخک قصه ما، چند تا داداش و آبجی کوچولو داشت که به همراه بابا و مامان مهربونشون توی یه لونه خاکی و قشنگ زندگی می‌کردن. زندگی اون‌ها خیلی آروم بود، تا این‌که یه اتفاقی افتاد! می‌خوایین بدونین چه اتفاقی افتاد؟! پس به ادامه قصه گوش بدین...

یه روز از روزهای زیبای بهاری که خورشید خانم زیبای قصه‌ها از پشت کوه‌های بلند بیرون اومده بود و همه‌ی بیشه سبز رو با نور خودش روشن کرده بود، شاخک از خواب بیدار شد. اون کم‌کم آماده شد تا به مدرسه بره، سریع صورتش رو شست، صبحونه خورد، بعد هم لباس و کفشش رو پوشید. اون از مامان و باباش خداحافظی کرد و از خونه بیرون اومد.

چند قدمی که از خونه فاصله گرفت ناگهان یه صدای خیلی وحشتناکی به گوشش رسید. شاخک به‌ اطرافش یه نگاهی کرد، چون خیلی ترسیده بود، از درخت بالا رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده. اون با تعجب دید چند تا مورچه‌خوار دارن به سمت لونه مورچه‌ها میان. هر کجا مورچه‌ای رو می‌بینن، اون رو می‌خورن یا زیر پاهاشون له می‌کنن.

شاخک که از ترس زبونش بند اومده بود، فقط تونست خودش رو پشت یه برگ بزرگ قایم کنه تا مورچه‌خوارها اون رو نبینن. وای! با چشم خودش داشت می‌دید که مورچه‌خوارها به لونه اون‌ها و بقیه مورچه‌ها حمله کردن و همه اون‌ها رو خوردن و لونه‌های اون‌ها رو هم زیر پاشون له کردن. اشک از گوشه چشم‌های شاخک سرازیر شده بود ولی می‌دونست اگه صداش بلند بشه، مورچه‌خوارها متوجه اون میشن و اون رو هم از بین می‌برن.

چند ساعتی از این اتفاق دردناک گذشت، مورچه‌خوارها که دیگه مورچه‌ای رو پیدا نکردن، از اون‌جا رفتن، شاخک آروم و گریون از درخت پایین اومد و به طرف لونه خودشون به راه افتاد. اما هیچ خبری از مامان و بابا و خواهر و برادرش نبود، اون تنهای تنها مونده بود. خیلی آهسته و آروم به‌طرف رودخونه رفت.

وقتی به رودخونه رسید به آب خیره شد و عکس خودش رو توی آب دید، رو به آسمون کرد و با ناراحتی به خدا گفت: خدا چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟ بعد هم سرش رو پایین انداخت. دلش حسابی گرفته بود و اشک از چشم‌های کوچولوش سرازیر بود، اون توی این فکر بود که حالا باید چیکار کنه، اما یه دفعه یه صدایی توجهش رو به خودش جلب کرد.

سرش رو که بلند کرد پروانه رنگارنگی رو دید که اون رو صدا میزد! مورچه کوچولو... مورچه کوچولو...سلام، اینجا چرا اومدی؟! چرا مدرسه نرفتی؟! شاخک جواب سلام پروانه رو داد وماجرا رو تعریف کرد.

پروانه از شنیدن این ماجرا خیلی ناراحت شد، اون به شاخک قول داد تا بهش کمک کنه. بعد از چند لحظه، پروانه لبخندی زد و گفت: من تو رو به جایی می‌برم تا دیگه تنها نباشی. بیا و روی پشت من سوار شو تا تو رو به یه جای خوب ببرم.

پروانه و شاخک با همدیگه رفتن و رفتن تا به یه دشت پراز گل و زیبا رسیدن. اون‌جا پر از پروانه و سنجاقک بود. پروانه‌ها و سنجاقک‌ها تا چشمشون به پروانه رنگارنگ افتاد، پیش اون اومدن و سلام کردن. پروانه رنگارنگ هم جوابشون رو داد، بعد هم به دوست‌هاش شاخک رو معرفی کرد و تموم ماجرایی رو که برای اون اتفاق افتاده بود رو تعریف کرد.

پروانه‌ها و سنجاقک‌ها تا این رو فهمیدن، رو به شاخک کردن و بهش قول دادن تا هیچ‌وقت تنهاش نذارن. اون‌ها به شاخک کمک کردن تا یه لونه خوب برای خودش بسازه، تازه توی پیدا کردن غذا هم بهش کمک کردن.

از اون روز به بعد شاخک دیگه تنها نبود. هم کلی دوست داشت، هم خونه داشت و هم خوراکی. بله دوست‌های نازنین و کوچولوی من، گاهی توی زندگی ما اتفاقاتی می‌افته که کاملاً ناامید میشیم، فکر می‌کنیم که خدا حواسش به ما نیست و ما رو فراموش کرده، ولی به قول شاعر:

خدا گر زِ حکمت بِبَندد دری      زِ رحمت گشاید در دیگری

خب بچه‌ها این قصه هم تموم شد. امیدوارم از شنیدن این قصه لذت برده باشین. دوست‌های گلم همه شما رو تا یه قصه دیگه و یه ماجرای دیگه به خدای مهربون می‌سپارم.

خدا یار و نگهدار شما

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 5 =
*****