خاطراتی از «شهید عباس بابایی»

23:44 - 1394/11/23
خاطراتی از «شهید عباس بابایی»

با اصرار می خواست اط طبقه ی دومِ آسایشگاه به طبقه ی  اول منتقل شود.با تعجب گفتم:«به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت:«طبقه ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه
است.دوست ندارم در معرض گناه باشم.»

وقتی خواسته اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت:«آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره،ولی به روی چشم منتقلش می کنم پایین».

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 2 =
*****

سایر تصاویر

مهر 09, 1403    0
مهر 09, 1403    0