درب را به رویم بستی...

16:19 - 1395/02/25

پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:

خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...

پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.

سپس نشست و منتظر ماند...

چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...

پیرزن با عجله به سمت درب رفت و درب را باز کرد

پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و درب را محکم بست

نیم ساعت بعد دوباره درب خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله درب را باز کرد

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد

پیرزن با ناراحتی درب را بست و غرغرکنان به خانه برگشت

نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد

این بار نیز پیرزن فقیری پشت درب بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد

پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد

شب شد و خدا نیامد...!

پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر خدا را دید

پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!

خدا جواب داد:

"بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هر بار درب را به رویم بستی...!"

............................................................................................
آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند.
آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند.
آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند.

http://btid.org/node/91481

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
9 + 2 =
*****