-قصد رضاخان برای غربزده کردن ایران به قدری جدی بود که حتی احترام دهه اول ماه محرم را هم نگه نمیداشت.
رضاخان در ایران، امانالله خان در افغانستان و کمال آتاتورک در ترکیه همپیمان شده بودند که کشورهای خود را اروپاییمآب و غربزده کنند.
یک بار رضاخان از امانالله خان، دعوت کرد به ایران بیاید. قرار بود او در مسیرش از شهرهای مختلف عبور کند و در تمام شهرها به مناسبت ورود او و زن بیحجابش، چراغانی و بساط شراب و ساز و آواز برپا کنند.
مرحوم شیخ محمدتقی بهلول گنابادی (رضواناللهعلیه) میگفت: ما فهمیدیم اینها قرار است شب اول محرم از سبزوار بگذرند. به قدری شنیدن این خبر برایم ناگوار بود که از خواب و خوراک افتادم... من هم که کارهای نبودم. نه پیشنماز بودم، نه مجتهد، بلکه یک طلبه حقیر بودم.
برای همین، در نهایت افسردگی به باغ ملی سبزوار رفتم و چراغانیها را تماشا و گریه کردم. حضور یک شیخ در آن محیط برای مردم عجیب بود و هر کسی که مرا میدید میپرسید: عجب! شیخ! شما هم آمدهای تماشا؟ و من جواب میدادم: نه بابا! تماشای چه؟ شب اول محرم است و اینها چراغانی کردهاند. دارم از این غصه میمیرم. کمکم حدود 100 نفر دور من جمع شدند. گفتم: عجیب است! همه میگویید باید از این کار جلوگیری کنیم و هیچ کدام هم اقدامی نمیکنید. گفتند: باید یک روحانی جلو بیفتد تا ما پشت سرش حرکت کنیم. گفتم: اگر من جلو بیفتم پشت سرم میآیید؟ گفتند: بله. گفتم: پس دو نفر بروند و به شهردار سبزوار خبر برسانند که جمعی از مؤمنین میخواهند با تو حرف بزنند.
دو نفر رفتند و قضیه را به شهردار سبزوار گفتند. شهردار آمد و پرسید: حرفتان چیست؟ گفتیم: شب اول محرم است. به خاطر اسلام و انسانیت از تو میخواهیم نگذاری در این ولایت شیعه در شب اول محرم چراغانی کنند. شهردار گفت: مگر دست من است؟ اعلیحضرت دستور داده است به خاطر پادشاه افغانستان که میخواهد از این شهر عبور کند اینجا را چراغانی کنند. اگر هم کسی بخواهد مخالفت کند، سر و کارش با شهربانی است.
من گفتم: اگر شهردار این بساط را جمع نکند، خودمان به هم میزنیم. همین که این حرف را زدم یک نفر از وسط جمعیت دست انداخت و یکی از لامپها را گرفت و کشید و زد به زمین و شکست. شهردار آمد و گفت: شلوغ نکنید، ما خودمان جمع میکنیم. گفتم: یک ربع وقت داری. ما میرویم نماز مغرب و عشا را میخوانیم و برمیگردیم. اگر سر جایش بود همه را از بین میبریم.
رفتیم و نماز را خواندیم و برگشتیم و دیدیم همه آن بساط جمع شده است. به اماناللهخان هم خبر رسیده بود که چه شده است و او هم اصلاً در سبزوار توقف نکرد و یکراست به نیشابور رفت. از همان موقع فهمیدم برای مقابله با دستگاه آن قدرها هم که خودم تصور میکنم حقیر و کوچک نیستم و اگر بخواهم کاری کنم میتوانم.[1]
پینوشت:
[1] بخشی از مصاحبهی مرحوم بهلول در سال 1379