قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، داستانی تاریخی- تخیلی براساس کتاب لهوف و منتهیالامال است که در قسمتهای متعدد، به وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام، با حضور حلما در کاروان آن حضرت میپردازد. هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام برای کودکان است.
به نام خدای آفتاب و آب و مهتاب، سلام و شب بخیر به بچههای مهربون ایران، به همه دوستهای من که میخوان مثل حلما توی راه امام حسین یه سربازشجاع و یه قهرمان بی نظیر باشن.
بچهها! تموم اتفاقات کربلا و ماجراهایی که از امام حسین میشنویم، یه درس مهمه که میتونیم خیلی چیزها از اونها یاد بگیریم، پس یادمون نره که این قصهها فقط برای شنیدن و خوابیدن نیست، بهتره با دقت بعد از شنیدن بهشون فکر کنیم. پس همه گوشها تیز تا ادامه قصه رو براتون تعریف کنم:
علی اکبر وقتی از خیمهها خداحافظی کرد و به سمت میدون جنگ حرکت کرد، حلما صدای امام حسین که پشت سر پسرشون بلند بلند دعا میکردن رو میشنید. حضرت با صدایی پر ازغم و با نگاهی نا امید از برگشتن علی، دست به آسمون بلند کردن و گفتن: خدایا! ببین جوونی رو به جنگ میفرستم که شبیهترین انسان به پیامبر توست، ما هروقت دلمون برای دیدن حضرت محمد تنگ میشد، به این جوون نگاه میکردیم.
بچهها! لشگر دشمن وقتی فهمیدن که پسر امام حسین به میدون اومده، تصمیم گرفتن با یه نقشه حسابی، بهش حمله کنن و شهیدش کنن، اما شجاعت و قدرت ایمان علی اکبر، همه رو ترسونده بود.
همه با تعجب به شمشیرزنی و جنگیدنش نگاه میکردن، مثل امام علی قوی و محکم دشمن رو از بین میبرد. کسی جرأت نداشت تا تنهایی باهاش بجنگه، برای همین دستهجمعی بهش حمله کردن.
تشنگی و زخمهای تیر و نیزهها، بالاخره علی رو از اسب به زمین انداخت، ولی سربازهای بیرحم، باز هم دست بردار نبودن و باهاش میجنگیدن، بالاخره با بدن خونی روی خاکها افتاد و به شهادت رسید.
امام حسین با شمشیر دشمن رو کنار زد، رسید بالای سر پسرش، ولی دیگه خیلی دیر شده بود، سر علی رو بالا آورد و صورت به صورتش گذاشت. میدونید بچهها! امام حسین خیلی خیلی علی اکبر رو دوست داشتن، فقط میخواستن یه بار دیگه صداش رو بشنون، اما چشمهای علی بسته بود و نفس نمیکشید.
حلما توی خیمه بی حال و تشنه نشسته بود و زیرلب، آیات قرآن رو زمزمه میکرد، یهو صدایی از بیرون شنید، دوید و رفت دم در خیمه، چند نفر چهار طرف پارچهای رو گرفته بودن و به سمت خیمه شهدا میبردن، حلما فهمید که بدن بی جون و زخمی علی اکبره، برگشت به خیمه و با دلی پرغصه به حرفهای وقت خداحافظی علی فکر کرد.
هرچی که لحظات میگذشت، سختتر و سختتر میشد، دونه دونه از خانواده امام حسین به شهادت میرسیدن، برادرهای حضرت عباس، پسرهای حضرت زینب، حتی قاسم پسر سیزده ساله امام حسن که از مدینه به کربلا اومده بود، با اصرار زیاد اجازه میدون گرفت و به شهادت رسید.
حلما لحظه به لحظه رو میدید، اون رفته بود توی خیمه رباب خانم و کمک میکرد تا علی اصغر رو آروم کنن، دیگه حتی یه قطره آب هم توی خیمهها نبود، گاهی علی رو بغل میکرد، گاهی بین گهواره میذاشت و نوازش میکرد، مشکها خشکیده بود و همه بی قرار، دشمن هم مدام حلقه محاصره رو تنگتر میکرد، از تموم یاران امام حسین، فقط حضرت ابالفضل، علمدار باوفا، باقی مونده بود.
مامان و بقیه خانمها یا مشغول عزاداری برای شهدا بودن، یا به خانم رباب دلداری میدادن تا یه کم آروم بشه، حلما کوچولو از کنار گهواره بلند شد و رفت سمت خیمه مشکها، تا شاید یه کم آب، برای علی اصغر کوچولو پیدا کنه، همین که وارد شد دید، بچههای کوچولو اونجا هستن، همه اومده بودن تا از خنکی خاک خیس شده زیر مشکهای خالی استفاده کنن. حلما داشت بچههایی که گریه میکردن رو آروم میکرد که ناگهان پرده خیمه کنار رفت. حضرت عباس با قد بلند و صورت نورانی وارد شدن، همه بچهها زودی دویدن و دور عموی رقیه حلقه زدن، آب میخواستن، چون حضرت ابالفضل، سقای کاروان امام حسین بودن.
حضرت نشستن، تکتکشون رو نوازش کردن و اشکهاشون رو پاک کردن، بعد هم رو به حلما با لبخند گفتن: حلما جان! من دارم میرم آب بیارم، اون مشک رو به من بده عزیزم.
حلما زود مشک بزرگ رو به دستهای قوی حضرت ابالفضل داد و گفت: عمو جون! ماهمه براتون دعا میکنیم تا زود برگردین، علی اصغر خیلی تشنه است، رقیه لبهاش خشکیده، همه منتظر میمونیم، تو رو خدا زود برگردین.
علمدار کربلا، سوار اسب شد و به سمت رود فرات رفت، دل همه بچهها هم به همراهش بود.
خب عزیزهای دلم، به نظر شما چه اتفاقی میافته؟ بچههای تشنهای که توی خیمهها منتظر بودن، سیراب میشن یا نه؟ بالاخره رباب خانوم میتونه علیاصغر رو آروم کنه یا نه؟ برای اینکه بدونیم ماجرای آب آوردن عموعباس به کجا میرسه و قراره برای حلما چه اتفاقات دیگهای بیفته، باید تا فردا شب صبرکنید، تا اون موقع خدا همراه و نگهدارتون باشه.