قصه شب «بچهها! شهر ما، خانه ماست»، داستان چند بچه است که متوجه بهداشت محیط و تمیز نگهداشتن محله نیستند، اما با توضیح مغازهدار محله به اشتباه خودشان پی میبرند. هدف از این قصه آشنایی کودکان و نوجوانان با نظافت و بهداشت است.
به نام خداوند شادیآفرین، خدای مهربونیها و لبخندها؛ سلام به همه دردونههای خوشخنده و مهربون. چطورین؟! دلتون شاده؟ لباتون خندونه؟ امیدوارم که وجودتون از هر غم و غصهای خالی باشه، گلای من! باز امشب با یه قصه دیگه پیش شما اومدم؛ اگه موافقین سریع بریم سراغ قصه :
توی یه محله با صفا چند تا دوست صمیمی زندگی میکردن. همه اون بچهها عاشق فوتبال بودن؛ هر روز بعد از اینکه از مدرسه برمیگشتن، مشقهاشونو مینوشتن، بعد از خونه بیرون میاومدن و بازی میکردن. همیشه بعدازظهر صدای خنده و شادی بچهها به گوش میرسید.
یه روز بعدازظهر بعد از بازی، همه بچهها یه گوشه نشستن تا یه کم استراحت کنن. هرکدوم از بچهها خوراکیهایی که آورده بودن رو خوردن، اونا بدون توجه به اینکه چه قیافه زشتی داره برای کوچه درست میشه، پوست بیسکویت و میوه و چیزای دیگه رو روی زمین ریختن؛ همون لحظه آقایی که روپوش نارنجی رنگی رو پوشیده بود، توجه بچهها رو به خودش جلب کرد. اون رفتگر همیشگی محله بود.
آقای رفتگر تا به نزدیکی بچهها رسید، خم شد و زبالههایی که بچهها روی زمین انداخته بودن رو برداشت؛ بعد اونا رو توی سطل زباله انداخت و رفت.
بچهها بدون اینکه به کار مرد دقت کنن، وسایل خودشونو برداشتن تا به خونه برگردن. هنوز چند قدمی نرفته بودن که آقای مهدوی بچهها رو صدا زد.
بچههای مهربونم! آقای مهدوی یه پیرمرد مهربون و خوشاخلاق بود که یه مغازه کوچیک و تمیز داشت.
بچهها خیلی خسته بودن، اما چون خیلی آقای مهدوی رو دوست داشتن، به حرفش گوش دادن و پیشش رفتن. بعد از سلام و احوال پرسی، آقای مهدوی گفت: پسرای من! میخواستم ببینم شما هم متوجه کار اون آقا شدین؟!
وحید: بله! اون همون رفتگر محلهاس دیگه، امروز هم مثل روزهای قبل اومده بود تا محله رو تمیز کنه. چطور مگه؟
آقای مهدوی: بچهها هیچ میدونین که اون چقدر مریضه؟ سالهاست که کمردرد شدیدی داره؛ ولی با این حال دست از کار و تلاش خودش برنمیداره.
صدرا: آقای مهدوی! بالاخره هرکسی وظیفهای داره دیگه! شما یه طوری حرف میزنین که انگار این آقا مجانی داره این کارها رو انجام میده؛ خب اونم برای تمام کارهایی که انجام میده، حقوق میگیره؛ اصلا وظیفشه!
آقای مهدوی که انگار از شنیدن این حرف صدرا دلخور شده بود گفت: پسرم! اصلاً این حرف رو نزن! آیا تویی که این حرف رو میزنی، حاضری آشغالها و زبالههایی که دیگران تولید کردن رو جمع کنی؟ حاضری به خاطر دیگران سلامتی خودت رو به خطر بندازی؟ حاضری به خاطر دوستان و دیگران از تفریح و بازی و خوشی خودت بگذری؟ همه مردم این محله مثل یه خونواده میمونن. تو هیچوقت لباسها و وسایلی که داری رو خراب نمیکنی؛ چون دوست نداری که زحمت بابات هدر بره، خونه رو هم کثیف نمیکنی؛ تازه سعی میکنی توی تمیز کردنش کمک کنی؛ چون دوست داری به مادرت کمک کنی. این درست نیست که ما نسبت به هم بیتفاوت باشیم و کار دیگران رو سنگینتر کنیم.
صدرا یه لحظه کاملاً ساکت شد؛ بعد سرشو پایین انداخت و گفت: راستش به این موضوع فکر نکرده بودم.
آقای مهدوی: بچهها! اون چیزهایی رو که شما حتی حاضر نیستین یه ساعت توی اتاق خودتون نگه دارین، همین افراد زحمتکش بدون هیچ منتی برمیدارن و با خودشون میبرن تا محله تمیز بمونه و کسی مریض نشه.
بچهها که متوجه اشتباه خودشون شده بودن، به آقای مهدوی قول دادن که از این به بعد توی تمیز نگهداشتن خونه و محله بیشتر تلاش کنن.
بچهها! پیامبر خوب ما فرمودن: «النَّظَافَةُ مِنَ الْإِيمَانِ» یعنی پاکیزگی، بخشی از ایمانه، یکی از کارهایی که همه پیامبران ما انجام میدادن این بود که مردم رو به داشتن نظافت و بهداشت تشویق میکردن. اگه ما نظافت و تمیزی رو رعایت نکنیم، بیماریهای مختلف زیاد میشه.
خب بچهها! قصه ما هم تموم شد و من باید از همه شما خداحافظی کنم؛ امیدوارم هرکجا که هستین، سالم و تندرست و موفق باشین.