قصه شب | بابای مهربون علی کوچولو

18:18 - 1401/10/12

قصه شب «بابای مهربون علی کوچولو»، داستان پدری است که به همراه پسر خردسالش به بازار می‌رود. در طول مسیر خانه تا بازار، پسر از پدرش چیزهایی می‌بیند که موجب شگفت‌زده‌گی‌اش می‌شود. هدف از این قصه، آموزش احسان و نیکوکاری به کودکان است.

قصه شب | «بابای مهربون علی کوچولو»

به نام خدای خورشید و ماه؛ خداوند بخشنده بی‌همتا؛ گلای باصفا و خوش‌بوی توی خونه. حالتون خوبه؟ امشب می‌خوایم با هم به شهر قصه های بی‌غصه بریم؛ پس اگه حاضرین، چشماتونو ببندین و دستای خیالتونو توی دست من بذارین تا با هم یه قصه بشنویم:

گوشه‌ای از یه شهر بزرگ و زیبا، خونه‌ای وجود داشت که توی اون، پسر کوچولویی به همراه خونواده‌اش زندگی می‌کرد .

بابای علی حسابدار یه شرکت بود؛ اون هرروز صبح به محل کارش می‌رفت و بعدازظهر برمی‌گشت.

یه روز وقتی بابا از سر کار به خونه برگشته بود، گوشی تلفن به صدا در اومد؛ بعد از اینکه مامان جواب گوشی رو داد، با خوشحالی به بابا گفت: قراره مهمون برامون بیاد، برو یه مقدار میوه بخر.

علی‌کوچولو که از صبح توی خونه حوصله‌اش سر رفته بود، از باباش خواست تا با اون به بازار بره؛ پس لباسای گرم خودش رو پوشید و همراه باباش رفت.

اونا به سمت بازار حرکت کردن؛ توی راه، پیرمردی که کنار خیابون ایستاده بود رو سوار کردن؛ بعد اونو به یه محله قدیمی رسوندن. پیرمرد که نمی‌تونست درست راه بره، از بابای علی تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. انگار خیلی خوشحال بود که توی این سرما پیاده به خونه برنگشته بود.

وقتی پیرمرد پیاده شد، بابا به طرف بازار حرکت کرد. توی بازار علی و بابا از کنار مغازه‌ها رد شدن تا به میوه‌فروشی رسیدن. بابا با مهربونی به فروشنده سلام کرد، یه پلاستیک برداشت و شروع به جمع کردن میوه‌ کرد. بعد از حساب کردن، خداحافظی کرد و به طرف ماشین حرکت کرد.

همین که بابا از مغازه بیرون اومد، ناگهان ایستاد، یه ذره فکر کرد و دوباره به مغازه برگشت.

چندتا پلاستیک برداشت و دوباره اون‌ رو پر میوه کرد. علی که خیلی تعجب کرده بود، با خودش گفت: چرا بابا این همه میوه می‌خره؟ ما که سیب و پرتقال و کیوی خریده بودیم؛ این همه میوه خراب می‌شه‌ها!

علی توی همین فکرها بود که دید باباش داره از فروشنده خداحافظی می‌کنه. اون چندتا پلاستیک میوه اضافه خرید و اون‌ها رو به یه مرد غریبه داد؛ بعد هم ازش خداحافظی کرد و به سمت ماشین رفت.

اون‌ روز برای علی کوچولو سؤالات زیادی به وجود اومده بود. دوست داشت از باباش بپرسه که علت این کارها چیه. برای همین به محض اینکه سوار ماشین شدن، از باباش پرسید: باباجون! ما که داشتیم می‌رفتیم بازار، چرا توی راه اون پیرمرد رو سوار کردین؟ اصلا مگه اونو می‌شناختین؟

بابا که اینا رو شنید، لبخندی زد و گفت: پسرم! الان هوا خیلی سرده. اون پیرمرد نمی‌تونست درست راه بره. توی پلاستیکی که دستش بود، پر از دارو بود. از طرفی هم خونه‌اش به اینجا نزدیک نبود. من خواستم یه کمکی بهش کرده باشم. من سال‌هاست که اون پیرمرد رو می‌شناسم؛ خیلی آدم محترمیه. همسرش سال‌هاست که مریضه؛ بچه‌ای هم نداره که بهش کمک کنه. اون سال‌ها قبل خیلی ثروتمند و پولدار بود، اما الان فقیر و بیمار شده.

علی‌کوچولو: خب چرا یه عالمه میوه به اون آقاهه دادین؟ اگه می‌خواست خودش می‌خرید.

اون مرد جوونی‌ رو هم که دیدی، یه کارگر ساختمونی بود که معلوم بود وضع خوبی نداره تا برای بچه‌هاش چیزی بخره؛ من اون میوه‌ها رو خریدم و بهش دادم تا پیش بچه‌هاش خجالت نکشه. ما نباید توی زندگی فقط به فکر خودمون باشیم؛ بلکه باید اگه کمکی از دستمون بر میاد، برای دیگران انجام بدیم. همین‌طور که اون پیرمرد امروز فقیر و ناتوان شده، ممکنه ما هم یه روزی به کمک نیاز پیدا کنیم.

علی کوچولو از شنیدن حرفای باباش احساس خیلی خوبی پیدا کرد. اون از اینکه می‌دید باباش چقدر آدم مهربونیه، خوشحال بود. علی با خودش تصمیم گرفت که مثل باباش به دیگران کمک کنه.

بچه‌ها! شاید ما کوچیک‌ترا نتونیم مثل باباهامون برای دیگران چیزی تهیه کنیم؛ اما می‌تونیم به اندازه خودمون اگه کاری از دستمون بر میاد، برای دیگران انجام بدیم.

بله دوستای مهربونم، ما انسان‌ها باید به فکر هم باشیم و تا جایی که می‌تونیم به هم کمک کنیم. ما باید یاد بگیریم که خوشحالی‌هامون رو با دیگران تقسیم کنیم تا اونا هم مثل ما خوشحال باشن.

امیدوارم شما بچه‌ها همدیگه رو دوست داشته باشین و به هم کمک کنین.

خب گلای خوش‌عطر و بوی توی خونه! این قصه هم تموم شد و باید با همه شما دلبرای نازنین و دوست‌داشتنی خداحافظی کنم. امیدوارم هر کجا که هستین، لباتون بخنده و حال دلتون خوب باشه. شبتون خوش، خدا نگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 0 =
*****