سلام به شما دردونههای خوشاخلاق و باهوش؛ دخترای مهربون و پسرای مؤدب. | قصه شب «آب رفته به جوی برنمیگردد»
امشب اومدم تا شما رو به یه روستای خوش آب و هوا، یه گوشهای از میهن خوبمون ایران ببرم؛ پس زود آماده بشین تا با هم بریم به اونجا.
توی یه روستای زیبا، همه مردم شاد و خوشحال در کنار هم زندگی میکردن. هر سال یه مسابقه جذاب بین دختر کوچولوهای روستا برگزار میشد؛ هرکسی هم که برنده میشد، جایزه خوبی میگرفت. تموم دخترها همیشه سعی میکردن توی اون مسابقه شرکت کنن و نفر اول بشن.
یکی از اون دخترها، اسمش فاطمه بود؛ یه دختر مهربون که علاوه بر درس خوندن، به خونوادهاش هم کمک میکرد. بابای فاطمه یه کشاورز نمونه و خوشاخلاق بود که هر ساله وقتی محصولاتشو جمعآوری میکرد، یه مقداری رو به مردم نیازمند روستا میداد، مقداریشو هم به خونه میآورد.
مامانِ فاطمه هم یه خانم مهربون بود که هم کارهای خونه رو انجام میداد، هم توی کارهای کشاورزی به همسرش کمک میکرد.
فاطمه کوچولوی قصه ما یه دوستی به نام «مرضیه» داشت.
بچهها! مرضیه با اینکه دختر خیلی خوبی بود، ولی یه اخلاق خیلی بد داشت که باعث شد توی مسابقه اتفاق بدی بیفته!
بالأخره روز مسابقه سر رسید. همه مردم روستا به همراه بچههاشون به میدون اصلی روستا اومدن تا ببینن چه کسی امسال برنده میشه. فاطمه و مرضیه هم اومده بودن. مرضیه همینطور که کنار فاطمه ایستاده بود، متوجه شد که مامان فاطمه داره یه چیزایی رو درِ گوشی بهش میگه. اون بلافاصله از فاطمه فاصله گرفت؛ بعد به بچههایی که کنارش بودن گفت: بچهها! فکر کنم فاطمه مریضیِ بدی داره. مواظب باشین نزدیکش نشین؛ چون ممکنه شما هم مریض بشین.
کمکم این خبر بین تموم پدرو مادرها و بچههایی که اونجا ایستاده بودن پیچید. همه از شنیدن این خبر ترسیده بودن؛ آخه یاد بیماری افتادن که چند ماه قبل توی روستا بین همه پخش شد و خیلیها رو مریض کرد.
همه با ناراحتی و اعتراض به بابای فاطمه میگفتن که نباید فاطمه توی این مسابقه شرکت میکرد. بابای فاطمه هرچقدر میگفت این حرف دروغه، فایدهای نداشت که نداشت. اونا با ناراحتی از بابای فاطمه خواستن که همراه خونوادش به خونه برگرده.
از فردای اونروز هیچ کسی به خونه اونا نمیاومد؛ مردم هرجایی که فاطمه یا مامان و باباشو میدیدن، با ترس ازشون فاصله میگرفتن؛ بعضیها حتی بهشون سلام هم نمیکردن.
یه روز بابای فاطمه با خوشحالی به خونه اومد و با خوشحالی گفت: برای اینکه مردم بفهمن که اشتباه کردن، از فاطمه آزمایش گرفتم؛ اینم جواب آزمایش! الان به همه نشون میدم تا متوجه بشن که ما هیچ بیماری نداریم.
اون با عجله بیرون رفت و این خبر رو به همه مردم گفت. مردم هم از شنیدن این خبر خیالشون راحت شد و خیلی خوشحال شدن.
فردای اون روز وقتی فاطمه داشت بازی میکرد، مرضیه به سمتش اومد و گفت: فاطمه مطمئنی که مریض نیستی؟ آخه من خودم روز مسابقه از مامانت شنیدم که خیلی آروم بهت گفت «مواظب باش دیگران مریض نشن»
فاطمه که اینو شنید، خیلی ناراحت شد. آخه مرضیه خبر رو اشتباه شنیده بود. اون بدون اینکه از دوستش سؤال کنه که ماجرا چیه، به همه گفته بود که فاطمه مریضه؛ و با این کارش باعث شده بود که فاطمه نتونه مسابقه بده و اون همه دردسر براش به وجود بیاد.
فاطمه رو به مرضیه کرد و با ناراحتی گفت: اون روز چون قرار بود تو مسابقه درست کردن غذا شرکت کنم، مامانم به شوخی بهم گفت که غذام دیگران رو مریض نکنه.
مرضیه تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده. اون با اشتباهش باعث شده بود اون همه مشکل به وجود بیاد.
بله دوستای گلم! بدون اینکه بدونیم یه خبر چقدر واقعیت داره، اون رو همهجا پخش میکنیم؛ در حالیکه اصلا حواسمون نیست که ممکنه با این حرف، چه مشکلاتی برای دیگران پیش بیاد یا آبروی چند نفر به خطر بیفته.
امیدوارم در بین شما خوشگلای مهربونم، هیچ کسی اینطوری نباشه و مواظب باشه که چه حرفی میزنه.
خب گلای من! این قصه هم تموم شد و باید از اون روستا به خونههامون برگردیم و بخوابیم؛ امیدوارم قصه امشب هم بهتون خوش گذشته باشه و یه درس بزرگ از رفتار مرضیه گرفته باشین.
دست علی یارتون، خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه، امید دیدارتون
قصه شب «آب رفته به جوی برنمیگردد»، داستان دو دختر به نامهای فاطمه و مرضیه است که یکی از آنها بدون توجه به آنچه که شنیده، مطالبی را نسبت به دوستش میگوید؛ که باعث ایجاد اتفاقی ناگوار در زندگی میگردد. هدف از این قصه، آموزش پرهیز از حدس و گمان بیجا و انتشار اخبار دروغ به کودکان است .