سرباز امام زمان خنده رو لباشه!

14:32 - 1402/02/20

داستانی از مجموعه داستان‌های سرباز امام زمان... که به بیان صفات منتظران و سربازان حقیقی حضرت حجت می‌پردازید، ملاک در این داستان‌ها صفات برجسته و مشترک بین شهدا و یاران امام زمان است که به کودک آموخته شود برای رسیدن به مقام سربازی امام زمان، باید چه صفاتی داشته باشد، در این قسمت خوش اخلاقی وخنده رویی شهید حسین خرازی الگویی برای سربازی امام زمان بیان میشود.

به نام خداوند خورشید گرم | سرباز امام زمان

سلام عزیزهای دلم، دخترها و پسرهای گلم، امیدهای زندگی شبتون بخیر، امشب می‌خوام یه قصه شنیدنی و قشنگ از کسی براتون تعریف کنم که امیدِ توی دلش فراموش نشدنیه؛ اصلا همه اون رو با خنده‌های پر از مهربونیش می‌شناختن، حالا بیاید بریم سراغش تا خودتون بیشتر بشناسیدش:

زمستون ‌بود و ‌گلاره با پدر و مادر و خواهر  وبرادر بزرگترش، مهمون خونه پدربزرگش شده بودن؛ خونه اونا توی روستای سیران‌بند کردستان بود؛ روستایی که نزدیک مرز عراقه و خیلی دیدنیه، اول جاده روستا، روی یه تابلو نوشته شده: اینجا قدمگاه شهداست، با وضو وارد شوید .

پدربزرگ مهربون، هر وقت نوه‌هاش رو می‌دید، براشون قصه‌های قشنگی تعریف می‌کرد، قصه‌هایی از زمان جنگ...

اون شب یه شب برف شدیدی گرفت، گلاره هم دلش درد می‌کرد، اون کنار بخاری توی رختخواب بی‌حال افتاده بود که یهو در باز شد، بابابزرگ بالبخند سلام کرد و وارد شد، گلاره، جواب سلام رو داد و با ناراحتی گفت: بابابزرگ! میشه زودتر قصه امشب رو بگین، من دلم درد می‌کنه، خوابم میاد.

سعید، برادر گلاره که داشت با گوشی بازی می‎کرد، گفت: من هفته دیگه امتحان نقاشی دارم، می‌خوام صورت قهرمان داستان امشب رو نقاشی کنم.

پدربزرگ بلافاصله گفت: خب پس صبر کنید، الان میام

اون از داخل کمدش عکسی رو با خودش آورد و جلوی بچه‌ها گذاشت، بعد پرسید: این عکس چطوره؟ قشنگه؟ می‌خواید یه قصه از این دوستم بگم؟

همه دور عکس جمع شدن، گلاره با اینکه دل‌درد داشت، جلو اومد و گفت: وای! عجب چشم‌های قشنگی! چه برقی می‌زنن! سعید بلافاصله گفت: آره! چقدر جوون بوده! همسن باباست، چقدر قشنگ می‌خنده، معلومه خیلی شجاع بوده.

کژال خواهر بزرگتر گلاره قاب عکس رو دستش گرفت و گفت: خنده‌اش پر از خوشی و امیده، انقدر لبخندش گرمه که انگار جلوت نشسته و می‌خنده، بابابزرگ! میشه، قصه‌شو تعریف کنید؟

پدربزرگ لبخندی زد و شروع به تعریف قصه کرد.

بچه‌ها، من توی عملیات والفجر چهار یه بسیجی جوون بودم، انقدر کوچیک بودم که پوتین اندازه پاهام نبود، ولی برای دفاع از کشورم هرطوری که بود رفتم جبهه، آخرهای مهرماه سال 1362 بود، هوای کوه‌های کردستان خیلی سرد بود؛ دشمن شهر مریوان و چندتا شهر دیگه رو گرفته بود و مدام روی سر مردم بمب و موشک می‌ریخت؛ فرمانده ما از اینکه زن و بچه‌های کوچیک دارن شهید میشن، خیلی ناراحت بود. بالاخره نقشه حمله ما آماده شد؛ توی کوه‌ها راه افتادیم؛ راه خیلی سخت و خطرناک بود، دره‌های عمیق و صخره‌های بلندی رو پشت سر گذاشتیم؛ ساعت نزدیک 12 شب روز جمعه بود، همه منتظر رمزعملیات بودن که یهو یه صدای ضعیفی از بی‌سیم اومد: بسم الله الرحمن الرحیم، عملیات آغاز کنید، یاالله، یاالله، یاالله،

نوه‌های گلم، جنگ ما شروع شد، از آسمون و زمین تیر و بمب و موشک بود که می‌بارید؛ دشمن خیلی قوی‌تر از ما بود، ولی رزمنده‌های ما هم با فرماندهی حاجی خیلی شجاع و نترس بودن؛ حاجی ما همیشه لباسش شبیه بسیجی‌های معمولی بود، درجه‌ای هم نداشت چون می‌خواست مثل بقیه باشه؛ فرمانده بود ولی مثل یه سرباز لباس می‌پوشید، کم‌کم تیر و موشک‌های دشمن زیادتر شد، طوری که اصلا نمی‌تونستیم جلو بریم، همه داشتن یکی‌یکی شهید میشدن، همه منتظر یه اتفاق خوب بودن که یهو حاجی یه دوربین دستش گرفت و بدون ترس روی یه بلندی رفت تا ببینه تیرها از کجاست و چه نقشه‌ای باید بکشه؛ اما بچه‌ها! اون تپه درست جلوی چشم دشمن بود و راحت می‌تونستن فرمانده ما رو با تیر بزنن، صدای بمب و موشک انقدر زیاد بود که نمی‌ذاشت حتی صدای ما بهم برسه، یکی از رزمنده‌ها بهش التماس ‌می‌کرد و ‌باصدای بلند می‌گفت: حاجی تو رو خدا بیا پایین، ما می‌ریم می‌بینیم، بیا پایین! خطرناکه، شما فرمانده‌ای مثلا

ولی حاجی لبخند می‌زد و می‌گفت: نترسید! تیری به من نمی‌خوره، هنوز وقت شهادت من نیست.

همین‌موقع بود که یهو یه تیر توی دوربینش خورد و محکم روی زمین پرت شد؛ همه فکر کردن شهید شده؛ گرد و خاک که نشست، سرش رو بلند کرد و با لبخند به اون‌هایی که دورش جمع شده بودن گفت: دیدین هنوز وقتش نشده، فعلا وقت پریدن من نیست.

راست می‌گفت، تیر درست خورده بود به بالای دوربین و از کنار صورتش گذشته بود، حاجی نشست و قرآن کوچیکش رو باز کرد، خیلی آروم قرآنش رو خوند، بعد توی جیبش گذاشت و خندید؛ هروقت این لبخند پر امید، روی لبهاش می‌نشست، ما می‌فهمیدیم که جنگ رو بردیم، درست مثل خنده توی این عکس، همین‌طور هم شد، یه نقشه‌ جدید کشیدیم و قدرت بیشتری گرفتیم، آخرش هم تونستیم، دشمن رو شکست بدیم و مردم عزیزمون رو آزاد کنیم.

گلاره با صدای خواب‌آلود گفت: بابا بزرگ! چه دوست خوبی داشتید! الان که دوست‌های ما بیشتر سرشون توی گوشی موبایله تا قرآن، کاش منم یه دوست اینطوری داشتم.

گلاره داشت همین جوری حرف می‌زد که یه دفعه خوابش برد و صداش قطع شد، بقیه بهش خندیدن، بابابزرگ به حرف‌هاش ادامه داد و گفت: بذارید بخوابه، گل‌های من شماها چراغ‌های امید کشورید؛ همه اون مردهای شجاع، وسط این کوه‌ها برای اسلام، آزادی و راحتی  شما شهید شدن.

کژال قاب عکس رو برداشت و گفت: بابابزرگ! حالا نگفتی اسم این آقای دوست داشتنیِ با این لبخند قشنگ چیه؟ می‌خوام پایین عکسش بنویسم و روی دیوار کلاسمون بزنم. دوست دارم هروقت همکلاسی‌هام لبخندش رو می‌بینن، امید و انرژی درس خوندن بگیرن.

بابابزرگ خندید و گفت: حاجی اصفهانی بود، از دوست‌های خوب سردارسلیمانی خودمون، یه قهرمان شجاع و باخدا، اسمش حسین بود، شهید، حاج حسین خرازی.

بله دوست‌های خوبم! اون شب بابابزرگ این قصه قشنگ رو با کلی خاطره دیگه از شهید، حاج حسین خرازی برای نوه‌هاش تعریف کرد خطراتی از یه سرباز خنده روی امام زمان پس یادمون نره خنده همیشه روی لبمون باشه و دلمون نورانی به آیات قرآن، حالا دیگه همه‌تون رو به خدای بزرگ می‌سپارم، شبتون‌بخیر و خدانگهدار.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 0 =
*****