کرامت امام هادی

18:47 - 1401/11/04

امام ابوالحسن علي النقي الهادي (عليه‌السلام) پيشواي دهم شيعيان در نيمه رجب سال 212 ه.ق در اطراف مدينه در محلي به نام «صريا» به دنيا آمد. مادرش «سمانه» نام داشت كه در زهد و تقوي در عصر خود بي‌نظير بود و بيشتر روزهاي سال روزه سنتي مي‌گرفت.

امام هادی

کرامات حضرت امام هادی علیه السلام

1. جزای گستاتخی

روزی حضرت هادی (عليه‌السلام) در وليمه‌ي يكي از فرزندان خلفاء شركت كرده بود، به هنگام ورود، همه‌ي حاضران به احترام آن حضرت برخاستند و با رعايت كمال ادب و نزاكت در اطراف آن بزرگوار نشستند ولي در آن ميان جواني بي‌ادب از روي عمد به شوخي و مسخرگي مي‌پرداخت و مكرر سخنان بيهوده مي‌گفت و قاه‌قاه مي‌خنديد تا مجلس را نسبت به امام بي‌احترام كند. امام هادی (عليه‌السلام) با اشاره به او فرمودند: «اي جوان! امروز با دهان پر، قاه‌قاه مي‌خندي با اينكه سه روز ديگر اهل قبرستان خواهي شد!» حاضران از شنيدن اين خبر غيبي تعجب كردند و با همديگر گفتند: «صبر مي‌كنيم و سرانجام سخن حضرت را مي‌آزماييم.» همين كه سه روز گذشت آن جوان مرد و در قبرستان دفن گرديد!

2. خبر از شيعه شدن پسر

گونه‌اي ديگر از كرامات امام هادی عليه‌السلام خبر از آينده افراد است، كه به نمونه‌اي در اين موضوع اشاره مي‌شود. «هبه‌الله بن ابي منصور» نقل مي‌كند كه مردي بود به نام «يوسف بن يعقوب» اهل فلسطين، روستاي «كفرتوثا» كه بين او و پدرم رفاقت و دوستي بود. روزي يوسف به ديدار پدرم به «موصل» آمد و چنين گفت: متوكل مرا به «سامره» احضار نموده و من براي نجات از شر او يكصد دينار طلا براي امام هادی عليه‌السلام نذر كرده‌ام. پدرم نيز كار و نذر او را تحسين كرد. آن‌گاه به سوي سامرا حركت كرد. يوسف كه مردي نصراني (مسيحي) بود، با خود گفت: اول پول نذري را به علي بن محمد الهادي عليه‌السلام برسانم، آن‌گاه نزد متوكل روم. اما مشكلش اين بود كه آدرس منزل حضرت را نمي‌دانست و از سراغ گرفتن نشاني خانه آن حضرت نيز مي‌ترسيد؛ چون احساس مي‌كرد اگر متوكل از اين امر باخبر شود، او را بيشتر آزار مي‌دهد. ناگهان بر دلش گذشت كه مركب خود را آزاد گذارد، شايد به خانه آن حضرت دست يابد. مركب او همين طور در كوچه‌هاي سامرا مي‌رفت تا سرانجام در كنار خانه‌اي ايستاد. هر كاري كرد حيوان حركت كند، از جايش تكان نخورد! در اين ميان، جواني سياه پوست از داخل خانه خارج شده، خطاب به او گفت: تو يوسف بن يعقوب هستي؟ او با تعجب به غلام نگاه كرد و گفت: بلي! آن‌گاه غلام به درون خانه برگشت، يوسف مي‌گويد: من با خود گفتم كه دو نشانه به دست آمد: يكي اينكه مركب، مرا به خانه اين مرد خدا راهنمايي كرد و ديگر اينكه در اين شهر غربت آن غلام با نام مرا صدا زد. در همين فكر بودم كه غلام دوباره در را باز كرد و گفت: يكصد دينار را در كاغذي در آستينت قرار داده‌اي؟ با تعجب گفتم: بلي! با خود گفتم: اين هم نشانه سوم. پول را به آن جوان داده، با اجازه امام هادی عليه‌السلام وارد خانه شدم و راز آمدنم را به سامرا و خدمت آن حضرت بيان كردم و اضافه كردم كه مولاي من! تمام نشانه‌ها براي من ثابت گرديده و حجت بر من تمام شده و حقيقت آشكار گشته است. حضرت هادی عليه‌السلام فرمود: «اي يوسف! با اين حال تو مسلمان نمي‌شوي! ولي از تو پسري به دنيا مي‌آيد كه او از شيعيان ما مي‌باشد! و اين را بدان كه ولايت و دوستي ما به شما سودي مي‌رساند... تو از متوكل نگران مباش، او ديگر نمي‌تواند به تو ضرري برساند....» يوسف نزد متوكل رفت و بدون كوچك‌ترين آسيبي از نزد متوكل برگشت، و طبق خبر حضرت هادی عليه‌السلام بدون ايمان از دنيا رفت، ولي خداوند پسري به او داد كه از دوستان اهل بيت عليهم‌السلام بود، و هميشه افتخار مي‌كرد كه مولايم امام هادی عليه‌السلام از تولد و آمدن من خبر و بشارت داده است.

امام هادی

3. نيروهاي مسلح امام هادی

امام هادی عليه‌السلام گاه اراده مي‌كرد كه از طريق كرامت، قدرت معنوي و ولايت تكويني خويش را به ستمگران دوران نشان دهد كه از جمله، مورد ذيل است: متوكل عباسي براي تهديد و ارعاب امام هادی عليه‌السلام او را احضار كرد و دستور داد هر يك از سپاهيانش كيسه (و توبره) خود را پراز خاك قرمز كنند و در جاي خاصي بريزند. تعداد سپاه او كه نود هزار نفر بود، خاكهاي كيسه‌هاي‌شان را روي هم ريختند و تل بزرگي از خاك را ايجاد كردند. متوكل با امام هادی عليه‌السلام روي آن خاكها قرار گرفتند و سربازان و لشكريان او در حالي كه به سلاح روز مسلح بودند، از برابر آنان رژه رفتند. خليفه ستمگر عباسي از اين طريق مي‌خواست آن حضرت را مرعوب سازد و از قيام عليه خود باز دارد. حضرت براي خنثي نمودن اين نقشه، به متوكل رو كرد و فرمود: «آيا مي‌خواهي سربازان و لشكريان مرا ببيني؟» متوكل كه احتمال نمي‌داد حضرتش سرباز و سلاح داشته باشد، يك وقت متوجه شد كه ميان زمين و آسمان پر از ملايكه مسلح شده، و همگي در برابر آن حضرت آماده اطاعت مي‌باشند. آن ستمگر از ديدن آن همه نيروي رزمي، به وحشت افتاد و از ترس غش كرد. چون به هوش آمد، حضرت فرمود: «نحْن لا نناقشكمْ في الدنْيا نحْن مشْتغلون بامْر الاْآخره فلا عليْك شي‌ء مما تظن؛ در دنيا با شما مناقشه نمي‌كنيم چرا كه ما مشغول امر آخرت هستيم. پس آنچه گمان مي‌كني، درست نيست.»

4. صد نگهبان شمشير به دست

از ابو سعيد سهل بن زياد نقل شده است كه: ما در خانه «ابوالعباس فضل بن احمد بن ادريس» بوديم و صحبت از امام هادی عليه‌السلام به ميان آمد. ابو العباس از پدرش نقل كرد كه روزي نزد متوكل رسيدم، او را خشمگين و مضطرب ديدم. او به وزيرش «فتح بن خاقان» با خشم و غضب مي‌گفت: اين چه سخناني است كه در مورد اين مرد مي‌گويي و مرا از اجراي تصميم باز مي‌داري؟ فتح مي‌گفت: يا اميرالمومنين! سخن چينها دروغ گفته‌اند. و بدين ترتيب تلاش مي‌كرد متوكل را آرام سازد، ولي او آرام نمي‌گرفت و هر لحظه خشم و غضبش بيشتر مي‌شد تا آنجا كه گفت: به خدا سوگند! او را مي‌كشم. او مرتب مردم را عليه من مي‌شوراند و مي‌خواهد فتنه‌اي برپا سازد و چشم طمع به دولت من دارد. آن‌گاه دستور داد چهار نفر جلاد آماده شوند و به چهار نفر از غلامان خود دستور داد هنگامي كه «علي بن محمد عليهماالسلام » وارد شد، بر او بتازيد و با شمشيرهاي خود او را قطعه قطعه كنيد. ناگاه متوجه شدم امام هادی عليه‌السلام است كه ماموران، حضرت را با وضع نامناسبي به حضور متوكل آوردند. ناگهان چهار غلامي كه مامور به قتل او بودند، به سجده افتادند و دستور متوكل را اجرا نكردند، و خود متوكل نيز از تخت به زير آمده، عرض كرد: يابن رسول‌الله! چرا نابهنگام تشريف آورده‌ايد؟ و مرتب دستها و صورت حضرت را مي‌بوسيد! حضرت فرمود: من به اختيار خود نيامده‌ام، بلكه به دعوت تو آمده‌ام و پيك تو مرا احضار نموده است. آن‌گاه متوكل به فتح بن خاقان و ديگران خطاب كرد: مولاي من و خودتان را بدرقه كنيد! پيك «بد مادر» به دروغ او را احضار كرده است. بعد از آنكه حضرت برگشتند، متوكل رو كرد به جلادها كه چرا دستور مرا در باره علي بن محمد عليهماالسلام اجرا نكرديد؟ جواب دادند: آن‌گاه كه او را وارد ساختيد، ناگهان مشاهده كرديم كه بيش از يكصد نفر شمشير به دست دور او را گرفته‌اند! از ديدن آنان آن قدر وحشت كرديم كه نتوانستيم ماموريت را انجام دهيم.

5. بیابان قبرستان شد!

«يحيي بن هرثمه» نقل مي‌كند كه متوكل مرا مامور ساخت كه به همراه سيصد تن ديگر به مدينه عزيمت نموده و حضرت امام علي النقي (عليه‌السلام) را با احترام و عظمت خاص به عراق بياوريم. او مي‌گويد: من پس از انتخاب افرادم، به سوي مدينه رهسپار شدم، و در كاروان من نويسنده‌اي كه از شيعيان و علاقه‌مندان اهل بيت بود و شخص ديگري كه از دشمنان ايمه كه مذهب خوارج را داشت ما را همراهي مي‌كردند، آنان در طول راه با هم بحث و مناظره داشتند، و سرانجام در سرزميني كه به استراحت پرداخته بوديم، آن شخصي كه دشمن اهل بيت بود، از مرد شيعي پرسيد: «مگر صاحب شما علي بن ابيطالب نگفته است كه هيچ سرزميني نيست مگر اينكه آنجا محل دفن اموات بوده و يا خواهد بود؟ حالا بگو ببينم اين مكان پهناور با اين وسعتش چگونه قبرستان خواهد شد؟!»  من كه مذهب «حشويه» را داشتم با ديگر همراهان خود به سخنان آنان گوش مي‌داديم و گاهي مي‌خنديديم تا با اين كيفيت وارد مدينه شده و خدمت حضرت امام هادی (عليه‌السلام) رسيديم، پس نامه‌ي متوكل را به محضرش تقديم داشته و پيغام او را رسانيديم، آن حضرت با مضمون نامه مخالفتي نكرده و فرمود: «آماده سفر شويد.» يحيي مي‌گويد: من دقيقا حركات آن سرور را زير نظر داشتم و ديدم لباسهاي زمستاني و ضخيم براي خود و غلامانش آماده مي‌كند، در حالي كه آن زمان، فصل تابستان و تيرماه (گرمترين ايام سال) بود! من با خود گفتم: «اين مرد شخص بي‌تجربه‌اي است، و خيال مي‌كند به اين نوع لباسها هميشه احتياج است!» و از طرفي عقايد شيعه را به باد استهزاء مي‌گرفتم و با خود مي‌گفتم: «چقدر آنان ساده هستند كه يك شخص ساده و نعوذ بالله كم فهم را امام خود مي‌دانند!!» سرانجام امام هادی (عليه‌السلام) آماده‌ي حركت شد، پس راه بغداد را پيش گرفتيم و مقداري از راه را پيموديم تا به آن مكاني رسيديم كه آن دو مرد شيعي و مخالف با هم مناظره و بحث داشتند، ناگاه هوا به شدت دگرگون شد، و ابرهاي متراكم در آسمان پديدار گشت و بارش شديد شروع گرديد، و آن چنان سرما و يخبندان شد كه از شدت آن، هشتاد نفر از همراهانم به،  هلاكت رسيدند!! در حالي كه امام، ياران خود را با لباسهاي گرم و مناسب پوشانيده بود، و كوچكترين خطري متوجه آنان نمي‌گشت و حضرتش دستور داد با لباسهاي اضافي عده‌اي از ياران مرا نيز تجهيز نموده تا از خطر سرما نجات يابيم. مدتي گذشت بار ديگر هوا گرم شد، آن حضرت خطاب به من فرمودند: «يا يحيي انزل من بقي من اصحابك فادفن من مات منهم، فهكذا يملاء الله هذه البريه قبورا.» «اي يحيي با ياران باقيمانده‌ات پياده شويد تا اين مردگان را دفن كنيد، و بدانيد كه خداوند همينگونه سرزمينها را به قبرستان تبديل مي‌كند!!» يحيي چون اين سخن غيبي امام (عليه‌السلام) را شنيد متوجه بحث همراهان گشت و پاي ركاب حضرتش را بوسه زد و به ولايت و امامت آن حضرت ايمان آورده و راه خطا را ترك گفت.

امام هادی

6. داستان شيرين و خواندني «زينب كذابه»

در عهد متوكل، زني در خراسان ادعا كرد كه من زينب كبري، دختر حضرت فاطمه‌ي زهرايم و از همين‌رو عده‌اي از دور و نزديك دور او جمع شده بودند و از اطراف، مرد و زن به ديدن او مي‌آمدند و تحف و هدايا براي او مي‌آوردند و از او التماس دعا مي‌كردند. اين خبر به متوكل رسيد، پس آن زن را فراخواند و به او گفت: «زينب، دختر اميرمومنان در صدر اسلام مي‌زيسته و در سيصد سال قبل در زمان يزيد از دار دنيا رفته است ولي تو جواني و حتي پير هم نشده‌اي!» آن زن گفت: «من زينب كبري هستم، جدم رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) در حق من دعا كرده است و در نتيجه هر چهار سال (و طبق نقلي هر پنجاه سال) جواني به من برمي‌گردد!» متوكل به ناچار سادات بني‌هاشم و روساي قريش را احضار كرده و با آنان در اين مورد به تبادل نظر پرداخت. آنان به اتفاق گفتند: «زينب عليهاالسلام دختر اميرمومنان(عليه‌السلام) در تاريخ فلان و روز فلان از دنيا رفته است و ادعاي اين زن پوچ و بي‌معناست.» زن سوگند ياد كرد كه در گفتارش صادق است و گفت: «تا اين زمان كسي از حال من مطلع نبوده و مردم نمي‌دانستند كه من مرده‌ام يا زنده‌ام ولي اكنون از روي ضرورت و فقر، خود را آشكارا معرفي كرده‌ام.» «فتح بن خاقان» وزير متوكل گفت: «ابن الرضا (حضرت هادی عليه‌السلام) را طلب نما تا او مشكل را حل نمايد.» در آن زمان حضرت هادی (عليه‌السلام) در سامرا زنداني بود، پس او را احضار كرد و حكايت آن زن را براي او نقل كرد. حضرت (عليه‌السلام) فرمود: «اين زن دروغ مي‌گويد و حضرت زينب (عليهاالسلام) وفات يافته است.» متوكل گفت: «اين سخن را ديگران هم گفتند، دليل شما بر دروغگو بودن اين زن چيست؟» حضرت فرمود: «من اين زن را از فرزندان فاطمه (عليهاالسلام) نمي‌دانم و نسب او را زير سوال مي‌برم.» زن گفت: «اگر تو در نسب من شك داري من هم در اينكه تو فرزند پيامبري شك دارم.» حضرت رو به متوكل كرد و فرمود: «خداوند گوشت فرزندان حضرت زهرا (عليهاالسلام) را بر حيوانات درنده حرام كرده است، اگر او در ادعاي خود صادق است مي‌توانيد وي را در ميان حيوانات وحشي بياندازيد تا حقيقت معلوم شود.» زن دروغگو گفت: «من از پدرم و مادرم حضرت علي (عليه‌السلام) و حضرت فاطمه (عليهاالسلام) اين كلام را نشنيده‌ام و قبول ندارم. حيوان درنده هر كه را ببيند مي‌درد. شما مي‌خواهيد مرا بكشيد!» امام (عليه‌السلام) فرمود: «در ميان اين جمعيت عده‌اي از اولاد حضرت حسن (عليه‌السلام) و حضرت حسين (عليه‌السلام) حاضرند، هركدام را مي‌خواهيد نزد حيوانات درنده اندازيد تا واقعيت سخن معلوم شود.» سادات بني‌فاطمه از شنيدن اين پيشنهاد به شدت وحشت كردند و رنگ از روي آنان پريد. «علي بن جهم» يكي از منكرين امام به متوكل گفت: «چرا ابن الرضا (حضرت هادی عليه‌السلام) مي‌خواهد ديگران را به چنگ شير اندازد، اگر راست مي‌گويد خودش به ميان حيوانات درنده داخل شود.» متوكل از اين سخن بسيار خوشحال شد و با خود گفت: «عجب اسبابي فراهم آمد. هم اكنون ابن الرضا طعمه‌ي شيرها مي‌شود و مقصر مرگ خود خواهد شد و خيال ما از بابت او راحت مي شود.» پس گفت: «يا ابالحسن! چرا شما خودتان داوطلب اين كار نمي‌شويد؟» فرزند معصوم زهرا (عليهاالسلام) فرمود: «حرفي ندارم و خود به ميان درندگان مي‌روم.» پس نردباني آوردند و حضرت را از آن طريق به زيرزميني كه شيرهاي درنده را در آنجا نگاه مي‌داشتند وارد كردند. مردم بسياري براي تماشا جمع شدند و دشمنان شادمان بودند كه هم اكنون درندگان امام را پاره‌پاره مي‌كنند. حضرت از نردبان فرود آمد و در وسط آن محل ايستاد. شش قلاده شير قوي‌پنجه كه در آن موضع بودند برخاستند و با سرعت به جانب حضرت دويدند و خود را به خاك انداخته و دست‌هاي خود را كشيدند و سرهاي خود را به نشانه‌ي تسليم و تواضع روي دستهاي خود گذاشتند و دم خود را حركت مي‌دادند! حضرت (عليه‌السلام) دست مبارك بر سر آنان مي‌كشيد و آنها را نوازش مي‌كرد و آنگاه اشاره كرد كه برخيزيد و برويد. پس شيرها يكايك برخاستند و كمي دورتر ايستادند. امام هادی (عليه‌السلام) در آن ميان به نماز ايستاد و در نهايت اطمينان دو ركعت نماز خواند. متوكل چون اين كرامات شگفت را ملاحظه كرد گفت: «تا اين خبر منتشر نشده، فورا امام را خارج كنيد چرا كه در غير اينصورت موجب خواهد شد فضايل او بر سر زبانها رايج شود.» آنگاه گفت: «اي پسر رسول خدا! شكر خدا كه درستي سخنت بر همگان واضح شد، اكنون به نزد ما تشريف آوريد.» شيرهاي درنده متواضعانه تا پاي پله‌ها حضرت را بدرقه مي‌كردند، امام (عليه‌السلام) چون خواست از نردبان بالا رود يكي از شيرها همچنان سر خود را به قدم‌هاي امام (عليه‌السلام) مي‌ماليد و همهمه مي‌كرد. حضرت (عليه‌السلام) سخني به آن شير گفت و به دست اشاره كرد كه برگرد و آن شير نيز بازگشت، آنگاه امام (عليه‌السلام) از آن ميان  خارج شد. متوكل پرسيد: «آن شير آخري چه مي‌گفت؟» فرمود: «آن شير شكايت داشت و مي‌گفت: «من پير شده‌ام و دندانهايم ريخته است، هرگاه طعمه‌اي به ميان ما مي‌اندازند شيرهاي ديگر كه جوانند زودتر مي‌خورند و سير مي‌شوند و من گرسنه مي‌مانم، شما سفارش كنيد كه شيرها مرا مراعات كنند.» من نيز سفارش او را كردم.» وزير كه هنوز در تيرگي‌هاي غفلت غرق بود گفت: «خوب است كه اين سخن را نيز تجربه كنيم.» پس متوكل دستور داد كه طعمه‌اي نزد شيرها انداختند، در آن حال هيچ كدام از شيرها بر سر طعمه نرفت مگر همان شير پير كه آمد و سير غذا خورد و برگشت، آنگاه ساير شيرها به سوي طعمه حمله كردند. حضرت (عليه‌السلام) فرمود: «اي خليفه! اين زن دروغگو از ما نيست و اگر خود را فرزند علي (عليه‌السلام) و فاطمه (عليهاالسلام) مي‌داند پس او نيز به ميان حيوانات درنده رود.» متوكل به او گفت: «اكنون نوبت توست.» زينب كذابه گفت: «اين مرد ساحر و جادوگر است و شيرها را جادو كرده است، ولي من علم سحر نمي‌دانم.» متوكل با عصبانيت دستور داد تا او را به ميان درندگان اندازند. در اينجا آن زن به فرياد گفت: «من دروغ گفتم، فقر و گرفتاري مرا مجبور ساخت كه اينگونه ادعا كنم.»  مادر متوكل چون صداي ناله و گريه‌ي آن زن را شنيد دلش به رحم آمد و از او شفاعت كرد. متوكل در آخر امر نمود كه او را به الاغي سوار كنند و در كوچه‌ها بگردانند و او خود همواره فرياد مي‌زد: «انا زينب الكذابه.» «منم آن كسي كه به دروغ خود را زينب كبري معرفي مي‌كرد.»

7. بزم شراب در هم ريخت

گروهي از دشمنان ناپاك امام هادی (عليه‌السلام) كه هر لحظه در صدد قتل آن حضرت بودند به متوكل، راجع به امام (عليه‌السلام) سعايت كردند كه در منزلش نامه‌ها و اسلحه‌ها از شيعيانش (از مردم قم) موجود است و او قصد شورش و قيام دارد، متوكل از اين گزارش سخت ناراحت شد و جماعتي را فرستاد تا شبانه از پشت‌بام سرزده وارد خانه امام شوند و حضرت را با توطيه‌گران و اسلحه‌ها دستگير كنند. سعيد حاجب مي‌گويد: نردبان گذاشتيم و مخفيانه وارد منزل امام شديم و من در تاريكي نمي‌دانستم به كدام سو مي‌روم، حضرت با مهرباني از ميان حجره صدا زد: «اي سعيد! بجاي باش تا براي تو شمعي بياورند.» چيزي نگذشت كه براي من شمع آوردند و من بر آن جناب وارد شدم كه آن جناب لباسي پشمين پوشيده و سجاده‌اي از بوريا در زير پاي اوست، رو به قبله نشسته و قرآن تلاوت مي‌كند، به من فرمود كه داخل حجره‌ها شو، يكي يكي آنها را [ بازرسي كن، من داخل حجره‌ها شدم چيزي نيافتم جز كيسه سر به مهري را كه به مهر مادر متوكل مهر شده بود، آنرا برداشته نزد متوكل آوردم، متوكل راجع به آن كيسه از مادرش سوال كرد، مادرش گفت: «آن وقت كه مريض بودي من نذر كردم هرگاه بهبودي يابي ده هزار دينار از مال خودم به آن حضرت ارسال دارم، در اين كيسه همان ده هزار دينار است.» متوكل دستور داد تا آنحضرت را در آن وقت شب به حضورش بياورند در حالي كه كنار سفره‌ي باده گساري نشسته بود و مشغول لهو و لعب بود، امام هادی (عليه‌السلام) را بر او وارد كردند، ناگاه هيبت و شكوه امام، متوكل را گرفت، و او با آنكه در دست، جامي از شراب داشت تمام قامت بلند شد و آن حضرت را پهلوي خود نشاند. در اين هنگام، متوكل بي‌حيايي را از حد گذراند، آن جام شراب را كه در دست داشت به امام تعارف كرد تا از شراب آن بخورد، حضرت فرمود: «خدا مي‌داند كه هرگز شراب با گوشت و خون ما آميخته نشده و نخواهد شد، مرا از اين كار معاف كن.» متوكل گفت: «پس براي من شعري و آوازي بخوان.» حضرت فرمودند: «من از شعر كم بهره هستم.» متوكل در اين بابت اصرار كرد و گفت: «ناچار بايد بزم ما را با اشعار خود طراوت بخشي.» حضرت چون خود را ناگزير ديد، به ناچار اشعاري را كه مشتمل بر بي‌وفايي دنيا و ذلت زمامداران هوسباز بود انشاء نمود، وقتي آن اشعار را با آن سوز  دل خواند متوكل بلرزه درآمد و چنان در خود فرو رفت كه به شدت گريان شد. آن اشعار را با دقت توجه فرماييد: باتوا علي قلل الجبال تحرسهم غلب الرجال فما اغنتهم القلل و استنزلوا بعد عز من معاقلهم و اسكنوا حفرا يا بيس ما نزلوا ناداهم صارخ من بعد دفنهم اين الاساور و التيجان و الحلل اين الوجوه التي كانت منعمه من دونها تضرب الاستار و الكلل؟ فافصح القبر عنهم حين سايلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل قد طال ما اكلوا دهرا و ما شربوا فاصبحوا اليوم بعد الاكل قد اكلوا و طالما عمروا دورا لتحصنهم ففارقوا الدور و الاهلين و انتقلوا و طالما كنزوا الاموال و ادخروا فخلفوها علي الاعداء و ارتحلوا اضحت منازلهم قفرا معطله و ساكنوها الي الاجداث قد رحلوا  گردنكشان زورمند و جهانخوار بر بلنداي كوه‌ها براي حفظ خود خانه‌ها ساختند در حالي كه مردان نيرومندي از آنان پاسداري مي‌كردند. ولي آن بلندي‌ها سودي به حال آنان نبخشيد و پس از آن همه عزت و جلال، از پناهگاه‌هاي رفيع خويش به پايين كشيده شدند و در گودال‌هاي قبر مسكن گزيدند و به راستي چه بد منزلگاهي است براي آنان قبر. آنگاه فريادگري به آنان گفت: «كجا رفت آن دستبندهاي طلايي و تاج‌ها و زيورها؟! كجا رفت آن صورت‌هاي مرفه كه در پشت پرده‌هاي زيبا پنهان شده بودند؟!» گور به جاي آنان پاسخ گويد: «اكنون بر روي آن صورت‌هاي نازپرورده، كرم‌ها در حال تاخت و تازند!» آنان مدت درازي در دنيا خوردند و آشاميدند؛ ولي امروز آنان كه خورنده‌ي همه چيز بودند، خود خوراك حشرات و كرم‌هاي گور شده‌اند! چه خانه‌هايي ساختند تا آنان را از گزند روزگار حفظ كند، ولي سرانجام پس از مدتي، اين خانه‌ها و خانواده‌ها را ترك گفتند و به خانه‌ي گور شتافتند! چه اموال و ذخايري انبار كردند، ولي همه‌ي آنها را ترك گفته و رفتند و آنها را براي دشمنان خود واگذاشتند! خانه‌ها و كاخ‌هاي آباد آنان به ويرانه‌ها تبديل شد و ساكنان آنها به سوي گورهاي تاريك شتافتند!»باري، تاثير اشعار سوزناك امام (عليه‌السلام) كه از دلي سوزناك برآمده بود آنچنان بود كه متوكل سنگدل به سختي گريست بدانگونه كه ريشش از اشك‌هايش تر شد و جام شراب را بر زمين كوبيد و مجلس عيش او عزا شد و همه‌ي اهل مجلس نيز به صداي بلند به گريه افتادند. آنگاه متوكل دستور داد بساط عيش و بزم شراب را جمع كنند و چهار هزار درهم به امام (عليه‌السلام) تقديم كرد و آن حضرت را با احترام تمام به منزل بازگرداند.

امام هادی

8. خبر از شهادت پدر

امام ابوالحسن علي النقي الهادي (عليه‌السلام) پيشواي دهم شيعيان در نيمه رجب سال 212 ه.ق در اطراف مدينه در محلي به نام «صريا» به دنيا آمد. مادرش «سمانه» نام داشت كه در زهد و تقوي در عصر خود بي‌نظير بود و بيشتر روزهاي سال روزه سنتي مي‌گرفت.

امام هادی (عليه‌السلام) در شان او فرموده: «مادرم عارف به حق من بوده و از اهل بهشت مي‌باشد، خداوند نگهبان و حافظ اوست و شيطان سركش به او دسترسي ندارد.» امام هادی (عليه‌السلام) پس از پدر، دومين امامي است كه در خردسالي و در سن 8 سالگي به امامت رسيد. چون حضرت جواد (عليه‌السلام) در بغداد به شهادت رسيد، فرزند خردسالش حضرت هادی (عليه‌السلام) در مدينه مي‌زيست.

ناگاه آن حضرت به سختي به گريه افتاد و صدا به شيون بلند كرد. چون حاضران علت را جويا شدند فرمود:«همين الآن پدرم از دنيا رفت!» پرسيدند: «از كجا دانستي؟» فرمود: «هم اكنون عظمتي بي‌نظير از جانب خداوند بر دلم افتاد كه قبلا آن حالت را نداشتم. دانستم كه پدرم درگذشته است.» راوي گويد: چون خبر شهادت امام جواد (عليه‌السلام) به مدينه رسيد دريافتم كه لحظه‌ي وفات دقيقا مطابق با آن ساعتي بود كه حضرت هادی (عليه‌السلام) خبر داده بود.

9. احترام پرندگان به امام هادی

ابوهاشم جعفري مي‌گويد: متوكل، جايگاهي را براي خود داشت كه دور ديوار آن، مرغهاي خواننده‌اي بود و شبكه‌هاي درب آنجا را به نحوي ساخته بودند كه اشعه‌هاي آفتاب در داخل اتاق حركت مي‌كرد. بعضي از روزها، متوكل در آنجا مي‌نشست و به خاطر صداي آن پرندگان صداي هيچ كسي را نمي‌شنيد. چون امام هادی عليه‌السلام به آن مجلس مي‌آمد، پرندگان ساكت مي‌شدند به نحوي كه صداي هيچ يك از آن پرندگان شنيده نمي‌شد و چون آن حضرت از مجلس بيرون مي‌رفت پرندگان شروع به سروصدا مي‌كردند. همچنين نزد متوكل چند عدد كبك بود كه وقتي امام هادی عليه‌السلام تشريف داشت، آنها حركت نمي‌كردند و چون آن حضرت مي‌رفت آنها شروع مي‌كردند به جنگ كردن با يكديگر.»

10. بردن شخصي با طي الارض به بغداد

اسحاق حلاب مي‌گويد: من براي ابي‌الحسن امام علي النقي عليه‌السلام گوسفند زيادي گرفته بودم. پس آن حضرت مرا طلب كرده و داخل طويله وسيعي گردانيد كه آن را نمي‌شناختم. ما، براي هر كسي كه آن حضرت امر مي‌فرمود گوسفند را جدا مي‌كرديم. سپس مرا به سوي والده‌اش و غير آنها از هر كسي كه امر فرموده بود فرستاد. بعد من از آن حضرت اجازه‌ي مرخصي گرفتم كه به بغداد، خدمت پدرم بروم و آن روز، روز قبل از عيد قربان بود. آن حضرت فرمود: «فردا پيش ما باش بعد از آن برگرد و برو.» پس من در آن روز به بغداد نرفتم و فرداي آن روز كه روز عرفه بود را پيش آن حضرت ماندم. در شب عيد قربان پيش آن حضرت خوابيدم. چون وقت سحر شد آن حضرت فرمود: «اي اسحاق! برخيز.» من برخاستم و چشمهايم را گشودم، ناگهان خود را در خانه‌ي خود در بغداد ديدم. پس مشغول خدمت پدرم شدم و رفقاي من به نزد مي‌آمدند.

امام هادی

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 0 =
*****