قصه شب « ماجرای مهلا کوچولو و ماهیهای عید»، داستان دختری است که بدون مشورت کارهایی انجام میدهد که موجب ناراحتی او میگردد.
به نام خداوند بخشنده و مهربون | قصه ماجرای مهلا کوچولو و ماهیهای عید
سلام به گلدخترا و گلپسرای خندون و مهربون. حال دلاتون چطوره؟ خوب و سرحالین؟ بازم خدا به من لطف کرد و تونستم با یه قصه دیگه پیش شما بیام؛ پس اگه آمادهاین، بیایین با هم به شهر قصهها بریم.
عید نوروز نزدیک بود و تنها فقط چند هفته به رسیدن سال جدید مونده بود؛ طبق معمول هر سال بابا به همراه مامان و دختر کوچولوشون به بازار رفته بودن تا شیرینی و شکلات و آجیل بخرن .
اونا هر سال قبل از رسیدن عید، این وسایل رو می خریدن؛ روز اول سال نو که میشد، مامان سفره زیبایی پهن میکرد و وسایل رو روی اون قرار میداد .
اون سال هم وقتی مهلا کوچولو به همراه مامان و باباش به بازار رفته بود، ناگهان چشمش به مغازهای افتاد که ماهیهای رنگارنگ رو توی آکواریومهای کوچک و بزرگ و تُنگهای مختلف گذاشته بود.
مهلا دستشو از دست مامانش جدا کرد و به سمت مغازه رفت تا ماهیها رو نگاه کنه. اون خیلی ماهی دوست داشت؛ اصلا دلش میخواست چند تا از اونها رو داشته باشه، برای همین با اصرار زیاد از مامان و باباش خواست تا دوتا ماهی بخرن؛ یه ماهی سفید و یه ماهی قرمز کوچولو.
بابا وقتی اصرار مهلا رو دید، وارد مغازه شد؛ بعد از چند لحظه با یه تنگ کوچولو که دوتا ماهی توش بود، بیرون اومد. مغازهدار یه جعبه کوچولو به بابای مهلا داد که غذای مخصوص ماهیها بود.
اونروز خونواده مهلا بعد از کلی خرید به خونه برگشتن.
مهلا خیلی سریع لباساشو عوض کرد و کنار تُنگ ماهی خودش نشست؛ بعد مشغول نگاه کردن و بازی با اونا شد.
مامان وقتی دید دختر کوچولو چقدر ماهیها رو دوست داره، بهش گفت: دخترم! یادت باشه که باید غذایی ماهیها رو سر وقتش بهشون بدی، وگرنه ممکنه که گرسنه بمونن.
از اونروز به بعد، هر شب وقت ناهار و شام که میشد، مهلا ظرف غذاشو برمیداشت و به اتاقش میرفت؛ آخه دوست داشت که کنار ماهیها غذا بخوره.
این کار مهلا کوچولو و غذا خوردنش با ماهیها ادامه داشت تا اینکه یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شد، دید که هر دو تا ماهی مردن؛ مهلا که خیلی ناراحت شد، یه گوشه نشست و شروع به گریه کرد.
مامان که توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود، با شنیدن صدای مهلا به سمتش اومد.
مامان: چی شده مهلا؟ چرا جیغ میزنی؟!
مهلا در حالیکه گریه میکرد، خیلی آروم گفت: ماهیها! نمیدونم چرا ماهیهام مردن؟!
مامان به سمت تُنگ رفت، اونو از روی میز برداشت، یکی از دستاشو داخل تنگ کرد، از داخلش برنج، ماکارونی، تکههای خیار و گوجه بیرون آورد، بعد به دخترش گفت: اینا چیه؟ چرا این غذاها رو توی تنگ ریختی؟!
مهلا: آخه شما خودتون گفتین ماهیها اگه غذا بخورن، زودتر بزرگ میشن و بیشتر زنده میمونن؛ منم هر بار که شما غذا درست میکردین، یه مقدار از غذامو براشون میآوردم و بهشون میدادم.
مامان: من کی گفتم باید از این غذاها به ماهیها بدی؟! قرار بود از اون جعبه کوچولو که توش غذای مخصوص ماهی داشت رو بهشون بدی.
مهلا: اون غذاها که خیلی کم بود، من میخواستم اونا هرچه زودتر بزرگ بشن، برای همین از اون غذاها بهشون دادم.
مامان که اینو شنید، دخترشو بغل کرد و خندید؛ بعد گفت: دخترم! ماهیها که نمیتونن غذاهای ما رو بخورن، هر موجودی شرایط مخصوص خودشو داره؛ درست مثل ما که نمیتونیم زیر آب غذا بخوریم.
چند روزی گذشت؛ اما تنگ خالیِ ماهی هنوز روی میز تحریر مهلا بود؛ اون هرروز بهش نگاه میکرد و غصه میخورد.
انگار فهمیده بود که چه کار اشتباهی کرده؛ مهلا تصمیم گرفت که همیشه به حرف مامان و باباش گوش بده و اگه کاری میخواد انجام بده، حتماً با اونا مشورت کنه.
یه روز بعد از ظهر وقتی مهلا مشغول نقاشی کشیدن بود، در خونه باز شد و بابا وارد شد. مهلا با خوشحالی به سمت باباش دوید، اون از چیزی که میدید، حسابی ذوق زده شده بود؛ آخه بابا یه پلاستیک فریزر توی دستش بود که داخلش دو تا ماهی کوچولو قرار داشت.
خب بچهها، دیدین مهلا چیکار کرد؟ اون چون نمیدونست ماهیها چه غذایی میخورن و از کسی هم نپرسید، باعث شد تا ماهیهای ناز و خوشگلش از بین برن و بمیرن.
امیدوارم شما هم از این اشتباه مهلا کوچولو درس گرفته باشین؛ همیشه کاری که بلد نیستین رو انجام ندین؛ بلکه از دیگران بپرسین تا خدایی نکرده باعث ایجاد اتفاق بد و ناگواری نشین.
خب! اینم از قصه امشب، کمکم باید از شما گلای باهوش و زرنگ خداحافظی کنم؛ امیدوارم هرجا که هستین، دلاتون پر از شادی باشه.