قصه شب « آبجی کوچولوی با مزه و با نمک من»، داستان تولد نوزادی است که باعث ایجاد سوء تفاهماتی برای برادر بزرگتر او میشود.
به نام خدای بخشنده مهربان | قصه شب آبجی کوچولوی با مزه و با نمک من
سلام به تموم بچههای خوب و عزیز ایران زمین؛ کوچولوهای خندون و مهربون. امشب حال دلتون چطورن مهربونا؟
باز امشب هم به خواست خدا، یه قصه جدید و شنیدنی برای شما آوردم؛ امیدوارم که ازش لذت ببرین.
قصه شب « آبجی کوچولوی با مزه و با نمک من»، داستان تولد نوزادی است که باعث ایجاد سوء تفاهماتی برای برادر بزرگتر او میشود.
در شهری زیبا خانوادهای زندگی میکردن که همدیگرو خیلی دوست داشتن. اون خونواده شامل یه بابا، یه مامان و یه پسر کوچولوی ناز بنام« هادی» بود؛ یه خونواده مهربون و خوشبخت.
بابا هر روز صبح وقتی هنوز هادی کوچولو در خواب ناز بود، به سرکار میرفت، مامان هم هر روز قبل از همه بیدار میشد و صبحونه برای بابای آماده میکرد و بعدش تا قبل از اینکه پسر کوچولوشون از خواب بیدار بشه، به کارهای خونه میرسید. گاهی از اوقات هم مامان به همراه پسر کوچولوش به بازار میرفت و سبزی و نون میخرید. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه کمکم پسر کوچولوی قصه ما متوجه شد که مامان دیگه نمیتونه به راحتی با اون به بازار بره و سبزی و وسایل خونه رو بخره، آخه مامان یه کمی چاقتر شده بود و به سختی میتونست راه بره.
یه روز هادی رو به مامانش کرد و گفت: مامان چرا دیگه باهم بیرون نمیریم تا نون و سبزی بخریم؟
مامان لبخندی زد و گفت: پسرم اگه خدا بخواد قراره که یه آبجی کوچولو و یا یه داداش مهربون خدا بهمون هدیه بده، من نمیتونم دیگه زیاد راه برم و مجبورم بیشتر استراحت کنم.
هادی کوچولو که حرف مامانش رو شنید، خیلی خوشحال شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن، اون خیلی دوست داشت که مثل بقیه دوستاش یه آبجی و یا داداش کوچولو داشته باشه، برای همین از شنیدن این خبر خیلی خیلی خوشحال شد.
از اون روز به بعد هادی کوچولو خیلی مواظب بود تا کاری نکنه که مامانش اذیت بشه.
چند ماهی که گذشت، یه روز وقتی هادی از خواب بیدار شد، متوجه شد که غیر از مادربزرگش، کسی خونه نیست. از مامان بزرگ پرسید: مامانبزرگ! مامانم کجاست؟
مادربزرگ هم با لبخند جواب داد: مامان و بابا رفتن تا یه خواهر کوچولو و موچولو برات بیارن.
هادی که خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شده بود، توی بغل مادربزرگش پرید و گفت: پس کی برمیگردن؟ من کی میتونم اونو ببینم؟
مادربزرگ: عجله نکن اونا تا فردا به خونه میان. اون روز در حالی که هادی خیلی ذوق داشت به پایان رسید.
صبح روز بعد با صدای زنگ در خونه، هادی از خواب بیدار شد و در را باز کرد. مامان و بابا به همراه یه نینی کوچولو که توی بغل مامان بود، وارد خونه شدن.
از اون روز به بعد هادی هر روز صبح تا شب کنار آبجی کوچولوش مینشست و باهاش بازی میکرد، تا اینکه چند وقتی گذشت.
هادی دیگه نینی رو دوست نداشت. خیلی از روزها یه گوشهای مینشست و به مامان و آبجی کوچولوش نگاه میکرد، اون مثل قبل خوشحال نبود و با اینکه خدا بهش یه آبجی بامزه و بانمک داده بود اما دیگه اونو دوست نداشت.
هادی با خودش فکر میکرد چرا مامان همیشه بچه کوچولو رو بغل میکنه؟! چرا دیگه مامان به پسرش توجه نداره؟ اون آبجی کوچولوش رو مقصر این اتفاقات میدونست، برای همین تصمیم گرفت دیگه به نینی توجه نکنه.
یه روز وقتی همینطور یه گوشه نشسته بود، یه دفعه مامان به سمتش اومد و گفت: پسرم چرا ناراحتی؟! چرا چند وقتیه دیگه با آبجی کوچولوت بازی نمیکنی؟
هادی با شنیدن این حرف، سرش رو پایین انداخت و گفت: من ازش خوشم نمییاد، آخه از روزی که اون به دنیا اومده دیگه تو به من توجه نمیکنی و با من بازی نمیکنی، انگار که دیگه منو دوست نداری!
مامان لبخندی زد و گفت: پسر نازم! آبجی تو یه بچه خیلی کوچولویه که نمیتونه خودش کاری رو به تنهایی انجام بده، آخه اون خیلی ضعیفه که اگه ما حواسمون بهش نباشه ممکنه اتفاق بدی براش بیفته ولی تو یه انسان بزرگ و قوی هستی و خیلی باید مواظب آبجی کوچولوت باشی، آخه انسانهای قوی همیشه مواظب انسانهای ضعیفتر هستن. بعد هم مامان همونطور که لبخند به لب داشت، یه چشمکی به پسرش زد و ادامه داد: هادی! آبجی کوچولوت هر شب دم گوشم میگه که من داداشمو خیلی دوست دارم .
هادی که این حرفای مامانش رو شنید با خودش گفت: مامان درست میگه من قویتر از آبجی کوچولومم و میتونم خیلی از کارهامو خودم به تنهایی انجام بدم، پس باید مراقب اون باشم، همونطور که وقتی بچه بودم، مامان و بابا که از من قویتر بودن، ازم مراقبت میکردن.
اون اینا رو گفت و بعد به طرف نینی کوچولو رفت و اونو به آرومی بغل کرد و گفت: آبجی کوچولویِ ناز من، خیلی دوستت دارم، مطمئن باش من همیشه مراقب تو هستم تا خدایی نکرده برات اتفاقی نیفته.
بله کوچولوهای نازنین و مهربون، خدای بزرگ به خیلی از ما انسانها خواهر یا برادر کوچیکتر هدیه میکنه. آبجی یا داداشی که گاهی با گریهها یا نقنقاشون باعث میشن حوصله ما سر بره، ولی باید ما بدونیم که از اونا بزرگتریم و وظیفه داریم که ازشون مراقبت کنیم، همون کاری که وقتی خیلی کوچولو بودیم، مامان و بابا یا آبجی و داداشای بزرگترمون انجام میدادن.
خب گلای بازیگوش و مهربونم، این قصه چطور بود، امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. متأسفانه باز هم وقت قصهمون تموم شده و من باید از همهتون خداحافظی کنم. از خدای مهربون میخوام که شما عزیزای دلمو هر کجا که هستین، تندرست و سلامت نگه داره.
بچههای دوست داشتنی تا یه قصه و ماجرای دیگه، خدا یار و نگهدارتون.