گوهر و جنگل سایه ها(قسمت اول)

08:28 - 1402/03/01

--داستانی است که در آن دختری به نام گوهر با کمک از قرآن که بهترین دوست اوست میتواند به ترس هاش غلبه کنه و دوستان بیشتری پیدا کنه، موضوع تمیزی و نظافت هم از موضوعات فرعی این داستان خیالی است

به نام خدای آسمون‌ها و زمین | قصه گوهر و جنگل سایه ها

سلام بچه‌های نازنین، شبتون بخیر؛ امیدوارم هرجای ایران زیبای اسلامی که هستین، کنار خونواده‌هاتون شاد و خوشحال باشید؛ نه مثل گوهرکوچولوی قصه ما که تک و تنها با پدربزرگش توی یه روستا نزدیک جنگل زندگی می‌کرد؛ اصلا بذارید با هم قصه رو خوب گوش بدیم تا خودتون بفهمید ماجرا از چه قراره:

گوهرخانم تازه کلاس اول رفته بود، اون یه دختر تمیز و مرتب بود؛ هرشب وقت خواب که میشد،  اول مسواک می‌زد؛ بعد کنار بابابزرگش می‌اومد تا موهای بلند و موج‌دار دخترک قصه ما رو شونه بزنه؛ بابابزرگ چندتا قصه بلد بود که هرشب یکیش برای نوه‌اش تعریف می‌کرد؛ بابابزرگ و گوهر خیلی تنها بودن؛ بچه‌های روستا هم اصلا با گوهر بازی نمی‌کردن؛ اون حتی یه دونه دوستم نداشت؛ می‌دونید چرا؟ چون کلبه اونا نزدیگ جنگل‌ِ سایه‌ها بود؛ یه جنگل تاریک با درخت‌های بلند و زیاد که همه مردم روستا ازش می‌ترسیدن؛ بعضی شب‌ها صدای ترسناک و بلند گریه از وسط تاریکی‌ها و بین شاخه‌های درخت‌ها به گوش می‌رسید؛ به خاطر همین مردم روستا اجازه نمی‌دادن که بچه‌هاشون نزدیک اون جنگل بشن؛ همه حتی از اونا هم می‌ترسیدن؛ دختر کوچولوی قصه ما خیلی دوست داشت تا با بچه‌ها بازی کنه؛ اون حتی توی مدرسه هم دوستی نداشت؛ همیشه تنها می‌رفت و تنها برمی‌گشت.

یه شب که ماه توی آسمون می‌درخشید و صدای جیرجیرک‌ها از لابه‌لای علف‌ها به گوش می‌رسید، یه اتفاق عجیبی افتاد؛ گوهرکوچولو از پله‌های چوبی بالا رفت تا به اتاقش که طبقه دوم بود رسید؛ یه اتاق کوچولو با کلی عروسک، عکس مامان و بابا هم که سال‌ها پیش از دنیا رفته بودن توی یه قاب چوبی روی دیوار آویزون بود؛ گوهر هرشب یه بوس به صورت بابا و یه بوس به صورت مامان توی عکس میزد تا دل کوچولوش که خیلی براشون تنگ شده بود یه کم آروم بشه؛ اون شب گوهر نشست روی تختش، مثل هرشب قرآن کوچولوش رو باز کرد و سوره‌های کوچیک آخرش رو خوند؛ اون صدای گریه ترسناک هم از جنگل به گوش می‌رسید؛ انگار اون شب صدای گریه بلندتر شده بود؛ ولی گوهر یاد گرفته بود که هروقت تنها شد یا از چیزی ترسید، قرآن بخونه؛ چون اون‌وقت خدا که از همه قوی‌تره، اجازه نمیده دیگه کسی یا چیزی بترسوندش یا اذیتش کنه؛ همین موقع بود که بابابزرگ از پله‌ها بالا اومد و کنار گوهر نشست؛ همین‌طور که موهاشو شونه میزد، یه قصه قدیمی و قشنگ براش تعریف کرد؛ خواب مهمون چشم‌های دختر کوچولوی قصه ما شد، بابابزرگ که دید گوهر خوابش برده، چراغ خاموش کرد و از پله‌ها پایین رفت.

نزدیک اذان صبح که شد، گوهر پنجره اتاق رو باز کرد؛ باد توی اتاق دخترک قصه ما پیچید و یه عطر خوشبویی رو با خودش برد؛ یهو صدای گریه قطع شد؛ گوهر که هر شب به این صدای گریه عادت کرده بود وقتی همه جا ساکت شد با با خودش گفت: یعنی چی شد؟ چرا دیگه صدایی از جنگل نمیاد؟ نکنه اتفاقی افتاد؟

همین‌موقع بود که از کنار پنجره یه سایه رد شد؛ گوهر اولش فکر کرد خیالاتی شده و اشتباه می‌کنه؛ رفت و پنجره رو بست؛ پرده ها رو کشید و دوباره خوابید؛ چون یه کم می‌ترسید، چشماشو نبست؛ همین‌که داشت به بیرون نگاه می‌کرد، یهو دید دوتا چشم آبی مثل لامپ‌های ریز و روشن دارن از پشت پنجره بهش نگاه می‌کنن؛ باعجله به طرف پنجره رفت، ولی چیزی ندید؛ گوهر دختر شجاع و نترسی بود؛ پنجره رو باز کرد و به اطراف نگاهی کرد؛ ماه همه‌جا رو روشن کرده بود که یهو از بین تاریکی جنگل سایه‌ها دید که همون دوتا چشم آبی دارن نگاهش می‌کنن؛ همون موقع بود که صدای اذان صبح هم از مسجد روستا بلند شد؛ گوهرکوچولو لباس‌هاشو پوشید؛ روسری گل‌گلیش سرش کرد؛ قرآن کوچولوی صورتیش رو هم با خودش برداشت تا مراقبش باشه، بعد آروم از پله‌ها پایین رفت، در باز کرد و به طرف جنگل سایه‌ها دوید.

بچه‌ها! به نظرتون چه اتفاقی می‌افته؟ من که خیلی برام جالبه بدونم توی اون جنگل، بین اون تاریکی‌ها قراره چه اتفاقاتی بیفته؛ اصلا اون دوتا چشم آبی کی بود؟

اگه شما هم دوست دارین ادامه این قصه رو بشنوین، باید تا فرداشب صبرکنید؛ حالا دیگه همه‌تون رو به خدای بزرگ و مهربون می‌سپارم؛ خدانگهدار.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 7 =
*****