---داستانی با موضوع همکاری، اتحاد، برادری، صبردر برابر سختیها و محبت و امید به آینده، که همه اینها لازمه یه منتظر واقعی است، با محوریت مهر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف...
به نام خدای مهربون | قصه ایستگاه صلواتی
سلام به گلهای نرگس باغچه انتظارکه عطر امید از لابهلای گلبرگهای زرد و سفیدشون به همهجا پرمیزنه و هر دختر و پسر کوچولویی رو به یاد امام زمان میاندازه؛ سلام و شب بخیر به همه دوستهای همیشگی قصههای شب، حتما منتظرید تا بقیه قصه ایستگاه صلواتی پرماجرا رو بشنوید، پس خوب گوش بدید تا براتون آخرین قسمت این قصه قشنگ رو تعریف کنم:
گفتم براتون که بچهها کارهای ایستگاه صلواتی رو تقسیم کردن و از فردای اون شب بارونی، دست به کار شدن؛ عقربههای ساعت دیواری مسجد تند تند چرخیدن و چرخیدن تا پونزدهم ماه شعبان از راه رسید؛ کوچهها و خیابونها چراغونی و تزئین شده بود، در و دیوار مسجد پر بود از کاغذهای رنگی و پرچمهای سبز و صورتی مام زمان، قرار بود بعدازظهرایستگاه صلواتی راه بیفته، اما نزدیک صبح پیام صوتی علی توی گروه مجازی همه رونگران کرد.
علی: بچهها! همین الان از جلوی در مسجد رد شدم؛ خبری از بابای مسعود نبود؛ مگه نباید تا الان لولههای ایستگاه به هم وصل شده باشن؟ آقامسعود کجایی؟ جواب بده!
همین که بچهها پیام علی رو شنیدن، شکلکهای ترس و عصبانیت ارسال کردن؛ انگار داشت تمام زحمتهای این چندتا سرباز امام زمان به باد میرفت؛ نزدیک ظهر که شد، مسعود یه شکلک گریه فرستاد، بعد خبر داد که خدا یه خواهر کوچولو بهشون میخواد هدیه بده؛ مامان مسعود توی بیمارستان بود و باباش هم اصلا وقت نداشت کارهای ایستگاه رو انجام بده.
همه توی گروه مثل کره آب شده وا رفتن؛ آخه مگه ایستگاه صلواتی بدون دیوار و سقف هم میشه؟ حالا بچهها چطوری باید اون همه خوراکی رو پخش میکردن؟ درسته بچهها ته دلشون نگران بودن ولی به دوستشون تبریک گفتن و قرار شد نماز ظهر مسجد باشن تا با هم یه فکری برای ایستگاهشون بکنن.
وقتی نماز ظهر تموم شد، همه توی حیاط دور هم جمع شدن؛ مانی گفت: بچهها! ما نباید زود جا بزنیم، کارمون خیلی سخت شده، ولی شدنیه؛ مگه تا حالا اینهمه امام زمان به ماها توی درسها و امتحانامون کمک نکرده؟ مگه موقع مریضی و سختیهامون بفکرما نبوده؟ حالا ما به خاطر یه لوله ایستگاه بیخیال همهچی بشیم؟ خداییش نامردیه .
تا حرف مانی تموم شد، گوشی حسین زنگ خورد؛ باباش بود؛ انگار خبر بدی بهش داد، تلفن که قطع شد، حسین سرش رو پایین انداخت و روی زمین نشست؛ آخه بابای اون هم تاشب از اداره شون بهش ماموریت داده بودن و نمیتونست یخ و لیوانها رو براشون بیاره.
همینموقع بود که بابای علی از دور صداش کرد؛ علی زود رفت و برگشت، بعد باتعجب و خنده گفت: بچهها یه خبر خوب دارم و یه خبر بد، خبر خوب اینه که همه بستنیها و شربتها رو بابام آماده کرده ولی خبر بد اینه که داره میره موتورش رو تعمیر کنه، بعدهم قرصهای مامان بزرگم رو بگیره برای همین خودمون باید بریم و خوراکیها رو بیاریم، مغازه بابای من هم که میدونید چقدر دوره.
حسین که خیلی ناراحت بود خودش رو جمع و جور کرد و گفت: بچهها وقت زیادی تا شب نداریم، حالا که شیطون میخواد ما دست از ایستگاه صلواتیمون بکشیم، باید هرطور شده راهش بندازیم. بدویید که وقت نداریم.
همه باهم دست به کار شدن، هر کدوم رفتن از خونه چند تا قالب بزرگ یخ از مامانهاشون گرفتن، دیگ و ملاقه هم حسین و مانی آوردن، همه وسایل رو گذاشتن کنار خیابون، جلوی در حیاط مسجد، بعد سه تایی با دوچرخههاشون رفتن از مغازه بابای علی، شربتها و بستنیها رو سوار بر دوچرخهها کردن و آوردن، خورشید دیگه داشت غروب میکرد که شربت آلبالوی خنک بچهها آماده شده بود، ولی نه لیوان بود و نه شیرینی، تازه مردم هم خبردارنبودن چون بلندگویی نبود که سرود پخش کنه، عرق از سر وصورت علی و مانی و حسین میچکید و لباسهاشون خاکی شده بود که یهو حاج آقا نادری با ماشینش از راه رسید، وقتی از ماجرا خبردار شد، زود به چند تا ازبزرگترهای مسجد تلفن زد، باهم رفتن و لوله های ایستگاه صلواتی و چند تا بسته بزرگ لیوان یه بار مصرف رو آوردن، یک ساعته، با کمک بچهها همه رو بهم وصل کردن، پرچم رنگی زدن و بلندگو رو هم آوردن، خیلی زود قلب بچهها که توی چاه تاریکِ غصهها گرفتاربود پراز چراغهای رنگ و وارنگ شادی و خوشحالی شد، عجب ایستگاه صلواتی شده بود، صدای سرود از بلندگو پخش میشد و همه رو خبردار میکرد که بیاید بیاید اینجا ایستگاه صلواتی تولد امام زمانه، مردم از راه رسیدن، حاج آقانادری هم چند تا جعبه شیرینی آورد و داد به علی، بعد لبخندی زد و گفت: بچهها، زحمت کشیدید، آفرین، امامزمان وقتی دیدن هرچی سختی جلوتون سبز میشه ناامید نمیشید، کمکتون کردن، دل پاک و عشق شما به حضرت مهدی این ایستگاه رو راه انداخت، میخوام، هرسال خودتون این ایستگاه رو جلوی مسجد راه بندازید.
علی خندید و با صدای بلند گفت: اسمش هم میزاریم ایستگاه صلواتی پرماجرا
بعد همه باهم زدن زیرخنده و این خاطره قشنگ تا همیشه توی قلب همه شون موندگارشد
بله عزیزهای دلم سرباز و منتظر امام زمان باید مراقب باشه که با یه سختی کوچولو از یاری و کمک حضرت مهدی دست نکشه، و این رو بدونه که شیطون خیلی تلاش میکنه که ما رو ناامید کنه، پس همه باهم مثل این چند تا دوست قصه ما دستهامون رو بهم میدیم، و محکم و پرامید برای اومدن امام مهربونمون تلاش میکنیم، حالا دیگه وقت خوابه، همه شما رو به خدای بزرگ میسپارم و میگم شببخیر و خدانگهدار.