-داستانی با موضوع همکاری، اتحاد، برادری، صبردر برابر سختیها و محبت و امید به آینده، که همه اینها لازمه یه منتظر واقعی است، با محوریت مهر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف...
به نام خدای مهربون | قصه ایستگاه صلواتی
یه سلام از ته دل به بچههای پاک و مهربون؛ دخترها و پسرهای باهوش ایران، روز و شبهای امام زمانیتون پر از عطر خوشبوی گل نرگس، امیدوارم یه روزی که خیلی زود از راه میرسه، همه شما رو بین سربازهای شجاع و درسخون حضرت مهدی ببینم؛ درست مثل بچههایی که توی قصه امشب براشون یه اتفاقاتی افتاد که فهمیدن سربازی امام زمان چقدر کیف میده، میخواید بدونید ماجرای امشب چیه؟ پس خوب گوش بدید:
نماز مغرب وعشاء تموم شده بود؛ باد پرچمهای رنگی توی حیاط مسجد رو تکون میداد، تولد امام زمان داشت قدم قدم نزدیک میشد، به خاطر همین بزرگترها، مسجد محله رو چراغونی کرده بودن و دور هم کنار حاجآقا نادری، روحانی مسجد جمع شده بودن. علی و مهران که یه گوشه مسجد منتظر دوستهاشون نشسته بودن، داشتن به حرفهای بزرگترها گوش میدادن؛ قراربود که یه جشن خیلی بزرگ و حسابی با کلی جایزه و خوراکیهای خوشمزه، توی حیاط مسجد برگزار بشه؛ چند دقیقهای نگذشته بود که حسین و مانی و مسعود از راه رسیدن؛ این پنج تا دوست چندسال بود که با هم یه هیئت بچهگونه زده بودن که اسمش نوجوانان صاحبالزمان بود؛ همیشه جمعهها با بقیه همکلاسیهاشون توی خونه هیئت میگرفتن؛ اون شب وقتی هر پنج تا دوست کنار هم جمع شدن، علی صدا زد: بچهها! صبر کنید، من یه فکری دارم، مگه اسم هیئت ما صاحبالزمان نیست؟ مگه همیشه دنبال این نبودیم که یه کار بزرگ برای امام زمان انجام بدیم؟ خب حالا که نیمه شعبان نزدیکه، بیاید یکی از کارها رو ما انجام بدیم.
مسعود که یه کم تپلوتر از بقیه بود گفت: آقا منم هستم، اصلا بیایین خوراکی بدیم؛ بستنی، ده تا کارتن بستنی بخریم، بدیم به مردم.
حسین که یه عینک بزرگ و ذربینی روی چشمهاش بود، یه کم سرش رو خاروند و گفت: خوبه ها! موافقم ولی یه ذره ضایعه، یه چیزی کم داره انگار، ناقصه! بستنی کمه، شربتم میخوایم، با یه سینی بزرگ که همهچیو بچینیم توش و به مردم تعارف کنیم؛ اما فکر کنم پولشون خیلی زیاد میشه!!
بلافاصله مسعود پرید وسط حرفشو گفت: اگه قراره یه کار تمیز و خوبی انجام بدیم که ته دوستی و عشقمون رو به امام زمان نشون بده، پس بیایین همینجا بشینیم و با هم یه فکر بکر کنیم.
همه با هم رفتن و کنار یکی از ستونهای مسجد نشستن، هنوز بزرگترها داشتن نزدیک منبر با هم حرف میزدن، همه بچهها که نشستن، مسعود گفت: آهان حالا شد، اول باید یه بلندگو از مسجد بگیریم، موقع پخش کردن بستنیها و شربتها، یه مداحیِ تولد امام زمان پخش کنیم تا همه جمع بشن و بدونن که چه خبره!!
اما پول این همه خوراکی رو کی میخواد بده؟ میدونید چقدر میشه؟ اصلا حاجآقا بهمون بلندگو میده تا ببریم بیرون؟ من که میگم همون یه بستنی بسه، نمیتونیم از پسش بربیایم، آخه کی میاد به پنج تا بچه کلاس سومی این همه کمک کنه!!؟ به نظرم که نشدنیه!!
علی که حافظ قرآن بود و صدای خوبی هم داشت، حرف مسعود رو قطع کرد و گفت: آقامسعود! خدا هم توی قرآن میگه لَيسَ لِلإِنسانِ إِلّا ما سَعىٰ، یعنی تلاش و تلاش و تلاش، یعنی همین اول کاری برای امام زمان جا نزنیم؛ این همه حرف زدیم که آخرش بگی نمیشه؟ خودت اولین نفر بودی که پیشنهاد دادی!! ما با هم میریم دنبالش، خوب تلاش میکنیم، خود امام زمان هم حتما کمکمون میکنه!
البته هرکاری سختی داره، ولی ما تلاشمون رو میکنیم، شد که چه بهتر، نشد هم خیالمون راحته برای حضرت مهدی کم نذاشتیم و تا آخرش موندیم .
همینموقع بود که صحبت بزرگترها تموم شد؛ همه داشتن میرفتن که حاجآقا نادری، روحانی مسجد اومد پیش بچهها و گفت: سلام بچهها! میبینم که یه دورهمی باصفا گرفتین؛ ببینم! شما دوست دارید یه کمکی برای جشن تولد امام زمان بدید؟ میخوام ایستگاه صلواتی رو کامل به شما بسپارم؛ پای کار هستین؟
همه به هم نگاه کردن و با تعجب گفتن: ایستگاه صلواتی؟!! بعدم زدن زیر خنده؛ علی با لبخند گفت: حاجآقا همین الان داشتیم با هم حرف از یه کار بزرگ برای امام زمان میزدیم.
مسعود تپلو گفت: خیلی عالی شد؛ اصلا همه کارهایی که میخواستیم انجام بدیم رو توی همون ایستگاه انجام میدیم؛ خیلی هم بهتره.
وقتی برنامه رو چیدن، همه با هم از مسجد بیرون رفتن؛ قرارشد فرداشب بیان تا حاجی به همهشون بگه که چیکار کنن.
اما بچهها! به نظرم اتفاقهای بدی توی راهه! اگه دوست دارید بدونید که ادامه این قصه چی میشه، تا فردا شب صبر کنید. پس تا فرداشب، خدانگهدار