ایستگاه صلواتی پرماجرا (قسمت دوم)

11:55 - 1401/12/18

-داستانی با موضوع همکاری، اتحاد، برادری، صبردر برابر سختی‌ها و محبت و امید به آینده، که همه این‌ها لازمه یه منتظر واقعی است، با محوریت مهر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف...

به نام خداوند پاک وعزیز | قصه ایستگاه صلواتی

سلام و شب‌بخیر به تموم مهمون‌های امشب، حالتون خوبه؟ خدا رو شکر؛ راستی، اگه قسمت اول قصه ایستگاه صلواتی پرماجرا رو نشنیدید، حتما برید سراغش، چون امشب می‌خوام قسمت دومش رو براتون تعریف کنم.

باد سرد زمستونی هوهوکنان بین بوته‌های بی‌برگ گل‌های باغچه مسجد می‌پیچید؛ صدای اذان توی حیاط مسجد می‌اومد؛ علی و حسین و مهران با هم رسیدن؛ مانی و مسعود هم که از دوچرخه‌سواری برگشته بودن، زود خودشونو به نماز رسوندن؛ این پنج‌تا دوست می‌دونستن که وقتی یه نفر امام زمان رو دوست داره، کارهایی انجام میده که امام زمان رو خوشحال کنه، یکی از مهم‌ترین اون‌هام همین نماز جماعته؛ چه توی مسجد باشه و چه توی مدرسه، چه وقت فوتبال باشه و چه وقت بازی کامپیوتری، اذان مسجد زنگ نماز اول وقته .

 وقت نماز تموم شد، حاج‌آقا نادری نشست و بچه‌هام دورش حلقه زدن؛ مسعود با لبخند گفت: قبول باشه حاج‌آقا، ما باهم توی مدرسه خیلی برای کارهایی که می‌خوایم انجام بدیم حرف زدیم؛ بابای من کارگر ساختمونه، دوست‌هایی داره که می‌تونه از اون‌ها لوله فلزی‌های ایستگاه رو امانت بگیره؛ می‌تونیم اون‌ها رو با پیچ به هم وصل کنیم و روش یه پارچه بکشیم.

بچه‌ها دونه‌دونه داشتن در مورد ایستگاه نظر می‌دادن که یهو برق‌ها رفت؛ مسجد تاریک تاریک شد؛ هیچی معلوم نبود؛ صدای همهمه مردمی که هنوز از مسجد بیرون نرفته بودن بلند شد؛ حاج‌آقا با صدای بلند گفت: بچه‌ها! از جاتون تکون نخورید، فکر کنم باد سیم‌های برق رو قطع کرده.

همه چراغ گوشی‌های خودشو روشن کردن و به طرف در مسجد رفتن؛ مسعود با نارحتی گفت: اینم از جلسه ما، تا اومدیم حرف بزنیم، برق‌ها رفت؛ دیگه نمیشه کاری کنیم، حتما حاج‌آقا هم می‌خواد بره خونه.

حاج‌آقا نادری لبخندی زد و گفت: نه! کی گفته، مهم‌ترین کار امشب من این دورهمی و ایستگاه صلواتی شماست؛ برق بره، باد بیاد، سرد باشه بارون بگیره، من اینجا می‌مونم.

هنوز حرف حاج‌آقا تموم نشده بود که رعد و برق بلندی از آسمون شنیده شد؛ بچه‌ها ترسیدن و همدیگه رو بغل کردن؛ بلافاصله صدای بارون شدید که به شیشه‌های پنجره مسجد می‌خورد، به گوش رسید؛ انگار هوا طوفانی شده بود.

مسعود که از ترس سرش رو پشت سر علی قایم کرده بود، به حاج‌آقا نگاهی کرد و گفت: تا از بارون حرف زدید، آسمون شروع به باریدن کرد؛ خوبه از زلزله و آتیش‌سوزی نگفتین؛ بچه‌ها! بیایین زودتر حرف‌هامونو بزنیم تا از آسمون سنگ نباریده.

حاج‌آقا و بچه‌ها تا اینو شنیدن، همه زدن زیر خنده؛ علی یه کاغذ از جیبش درآورد و گفت: خب بچه‌ها! پس کارهای مختلف هرکسی رو من اینجا می‌نویسم؛ مسعود که گفت چیکار می‌کنه، حسین و مهرانم که وسایل شربت درست می‌کنن و پرچم‌های رنگی رو میارن؛ من و مانی هم چراغ رنگی و بلندگو میاریم؛ فقط می‌مونه شربت و یخ و لیوان یه‌بار مصرف، کی میره بگیره؟

مسعود: من به بابام میگم از سر کارش که داره برمی‌گرده یه یخ بزرگ و لیوان یه‌بار مصرف بگیره؛ شربتم خودت از مغازه بابات بیار دیگه، فقط بگو بابات بستنی‌ها رو حتما بیاره، آخه بستنی خیلی مهمه!!

حاج‌آقا خندید و گفت: ای شیکمو! خب بچه‌ها! اصلا نیاز نبود من حرفی بزنم، خودتون خیلی خوب نقشه کشیدید؛ منم براتون چندتا کتاب درباره امام زمان می‌گیرم تا موقع پخش کردن خوراکی‌هاتون به بچه‌های دیگه بدید؛ مداحی و سرود تولد امام زمانم براتون میارم تا با صدای بلند از بلندگو پخش کنید؛ فقط من جلوی همه گفتم شماها از پس این کار برمیاید، مطمئنم موفق میشید ولی مراقب باشید، اگه اتفاق بدی افتاد، جا نزنید، امام زمان حتما کمکتون می‌کنه؛ توی تمام کارهای مهم و بزرگ، شیطون خیلی تلاش می‌کنه تا با اتفاقات بد ما رو ناامید کنه، پس با هم باشید و کنارهم بمونید؛ حالا دیگه برید خونه‌هاتون، انگار بارون هم کم شده، چیزی تا تولد امام زمان نمونده، خیلی کار داریم.

بله دوست های گلم

اون شب هرطوری بود بچه‌ها کارهای ایستگاه صلواتی تولد امام زمان رو بین خودشون تقسیم کردن؛ قرارشد  هرکسی از  فردا بره دنبال کار خودش تا روز نیمه شعبان، ما هم میریم توی رختخواب‌هامون تا فردا شب ببینیم آخر این قصه شنیدنی به کجا می‌رسه؛ پس تا قصه فردا شب خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 1 =
*****