-داستانی با موضوع اهمیت اتحاد و همبستگی و فکر کردن برای حل مشکلات، ناامید نشدن و جرات و جسارت داشتن برای نابودی دشمن...
به نام خدای زمین و آسمون | قصه اهمیت اتحاد
سلام به بچههای مهربون، شب همگی مهتابی، دلتون پر از گلهای قرمز و آبی، من باز مهمون خونههاتون شدم تا باهم یه قصه شنیدنی دیگه و یه ماجرای جالب رو بشنویم؛ یه داستان از پشت کوههای بلند، وسط یه جنگل قشنگ به اسم یه نقشه حسابی!
صدای آواز پرندههای جنگلی از بالای درختهای پربرگ و بلند به گوش میرسید؛ سنجابها کنار کاج قدیمی مشغول بازی و شیطونی بودن؛ زنبورهای طلایی مثل همیشه ویزویزکنون عرق میریختن و شهد گلهای کنار رودخونه رو جمع میکردن تا عسل شیرین و خوشمزه درست کنن.
موریانههای ریزهمیزه هم داشتن لونه خاکی و بزرگشون رو تموم میکردن؛ یه لونه شبیه قلعه، کنار دشت گلهای شقایق؛ اونها هزارتا هزارتا، منظم و مرتب مثل بناهای ماهر کار میکردن و اتاقهای لونهشون میساختن؛ همهجا آروم بود که یهو صدای خشخشی از بین بوتههای تمشک به گوش رسید؛ موریانههای سرباز، شاخکهاشون رو تکونی دادن و آماده دفاع شدن؛ شیپور خطر به صدا دراومد؛ همه به طرف قلعه خاکی فرار کردن؛ آخه حسابی ترسیده بودن؛ چون سر و کله یه موریانهخور گرسنه با زبون دراز پیدا شده بود؛ البته این اولین باری نبود که لونه اونها رو پیدا می کرد؛ اون بوی غذاهایهای خوشمزه خودش رو از راه دور میفهمید؛ وقتی نزدیک لونه شد، یه دوری اطرافش زد و شروع به خراب کردن قلعه خاکی کرد؛ انقدر زمین رو کند تا به موریانههای فسقلی رسید.
همهجا رو گرد و خاک گرفته بود؛ همه جیغ میزدن و فرار میکردن؛ سربازهای موریانهای هم زورشون به دشمن غولپیکر نمیرسید؛ چون نمیتونستن پوست کلفت و پشمالوی موریانهخور رو گاز بگیرن.
اون خیلی قوی بود؛ وقتی زبون درازش رو توی لونه می چرخوند، هزارتا موریانه بیچاره بهش میچسبیدن و یه لقمه میشدن؛ وقتی خوب سیر شد، کنار درخت بزرگ گردو دراز کشید؛ خیلی خوابش میاومد؛ با خودش گفت: بهبه! عجب ناهار شیرین وخوشمزهای بود! هیچی توی دنیا خوشمزهتر از موریانه تازه نیست؛ این فسقلیها فکر میکنن میتونن از دست من فرار کنن؛ هربار میرن یه جای دیگه لونه میسازن تا من پیداشون نکنم؛ ولی نمیدونن که من زرنگتر از این حرفام.
موریانههای خونه خراب، نمیدونستن چیکار کنن که از دست این دشمن بدجنس راحت بشن؛ هربار که خونه میساختن، اون خراب میکرد؛ هربار که فرار میکردن، اون پیداشون میکرد.
بچهها! بین اهالی قلعه خاکی یه بچه موریانه فسقلی و باهوش بود که همیشه دلش میخواست خوردنیهای جدید رو امتحان کنه؛ یه روز که خیلی گرسنه بود، از لونه خاکی بیرون اومد؛ با پاهای کوچولوش رفت و رفت تا به یه بوته سبز و بزرگ رسید؛ یه نگاهی به شاخههاش انداخت و با خودش گفت: بهبه! بازم یه خوراکی جدید، میوههاش خیلی شبیه خیاره ولی چرا انقدر کوچیکن؟ تازه به جای سبز، قرمزن؛ یعنی چی هستن؟ حتما خیلی خوشمزه و آبدارن.
فسقلی به زور از ساقه بوته بالا رفت؛ وقتی به یکی از خیارهای قرمز رسید، آب دهنش رو قورت داد و یه گاز گنده موریانهای زد. وای خدایا! چی شد؟ از سر تا نوک هر شیشتا پاش مثل آتشفشان شد؛ صورت و چشمهاش قرمز شد؛ انگار از گوشهاش دود بلند میشد؛ تمام دهن و زبونش آتیش گرفته بود؛ آخآخ، اون یه فلفل قرمزخیلی تند بود که موریانهکوچولو خورده بود؛ اشک از چشاش میچکید؛ زود پایین اومد؛ دنبال یه چیکه آب از این طرف به اونطرف میدوید؛ داد میزد و میگفت: آی سوختم! آخ دهنم، وای زبونم، آتیش گرفتم، وای خدایا این چی بود من خوردم!
بالاخره یه چاله آب کوچیک پیدا کرد و با کله پرید توش، بعد از اینکه خنک شد، زود رفت و ماجرا رو برای مامانش تعریف کرد؛ مامان یه کم خندید و گفت: عزیزم! ما نمیتونیم هر غذایی رو بخوریم؛ اونی که خوردی خیار نبوده، فلفل بوده، هرکسی بخوره، همینطوری میسوزه.
همینموقع بود که فسقلی یهو یه نقشه به فکرش رسید؛ میخواست بره پیش ملکه و نقشهاش رو بگه، ولی یه کم خجالت میکشید؛ پیش خودش گفت: آخه ملکه رئیس همه موریانههاست؛ کلی سرباز داره؛ به همه دستور میده؛ مگه میشه به حرف من گوش بده؟! البته خیلی مهربونه؛ میرم و نقشهمو بهش میگم؛ یا قبول میکنه، یا بهم میخنده دیگه.
فسقلی قصه ما بالاخره تصمیم گرفت به دیدن ملکه بره، همین کار روهم کرد.
حالا اگه میخواید بدونید چی توی فکر موریانه کوچولو بوده و آیا ملکه نقشه اون رو قبول میکنه یا نه، حتما فردا شب همراه من بشید تا ادامه این قصه رو با هم بشنویم.
حالا دیگه همهتون به خدای مهربون میسپارم؛ خدانگهدار.