شکموهای مسجد المهدی!(قسمت اول)

10:59 - 1402/02/06

-داستانی درقالب طنز بمناسبت عید سعید فطر، با موضوع اهمیت احترام به زحمات مادر به ویژه در ماه مبارک وپرهیز از پرخوری و ادب غذا خوردن، براساس قصه ای واقعی که برای سه پسربچه اتفاق افتاده...

به نام خدای گل و چشمه‌ها

خداوند پاک همه بچه‌ها

سلام ستاره‌های طلایی و درخشان آسمون ایران، سلام دخترخانم‌های خوشبو، سلام آقا پسرهای خوش‌رو، شبتون بخیر، روزه‌هاتون قبول، امیدوارم روزهای آخر ماه مبارک رمضون بهتون خوش گذشته باشه و آماده عید بزرگ فطر و جایزه یه ماه روزه‌داری باشید؛ این عید متعلق به تموم مسلمون‌های دنیاست؛ من می‌خوام امشب یه قصه عید فطری براتون تعریف کنم؛ قصه بامزه و شنیدنیه شکموهای مسجد المهدی!

صدای تلویزیون بلند بود؛ بابای محمدجواد داشت اخبار می‌دید که یهو مجری خبر اعلام کرد فردا روز عید فطره؛ بابا لبخندی زد و با صدای بلند گفت: بچه‌ها! عیدتون مبارک؛ مهمونی یه ماهه خدا تموم شد؛ کجایید پس؟ بیاید بهتون عیدی بدم.

تا اسم عیدی اومد، هرکسی هرجا بود، سریع خودش رو رسوند؛ مامان با دستکش و پیشبند ظرفشویی از آشپزخونه اومد؛ نرگس‌کوچولو، محمدجواد و داداش بزرگترش هم از توی اتاقشون با یه توپ توی دست اومدن؛ بابا لبخندی زد و گفت: عجب! تا اسم عید فطر و عیدی اومد، همه به صف شدید؛ عیبی نداره؛ اول از همه، عیدی مامان خانم رو میدم؛ چون توی این ماه، با اینکه روزه بود، خیلی زحمت ‌می‌کشید و برای ما غذاهای خوشمزه درست می‌کرد.

وقتی بابا عیدی مامان رو داد، بچه‌ها هم از مامان تشکر کردن؛ انگار اونا هم منتظر عیدی‌هاشون بودن.

بابا با لبخند صورت همه بچه‌ها رو بوسید، بعدم عیدی‌ همه رو داد و گفت: بفرمایید عید شما مبارک، نماز و روزه‌هاتونم قبول؛ راستی فردا صبح نماز عید فطر رو توی مسجد سرکوچه می‌خونن؛ مراقب باشید خواب نمونیم!

همه از بابا تشکر کردن؛ دوباره هرکسی دنبال کار خودش رفت.

موقع خواب که رسید، محمدجواد و محمدحسین رختخواب‌هاشون روی زمین انداختن و دراز کشیدن؛ همین موقع حسین به جواد گفت: جواد! فردا باید همون نماز طولانیه رو بخونیم؟ صبح زود باید بریم که جا پیدا کنیم، وگرنه دوباره مثل پارسال بابا میره و ما جا می‌مونیم؛ نمازم تموم میشه!

حسین که داشت سقف اتاق نگاه می‌کرد، یه نفس عمیق کشید و گفت: آره، پارسال انقدر ایستادم و قنوت گرفتم، پاهام و دستم درد گرفت؛ ولی چه حالی داد! امسال ‌هم حتما میریم، چقدر شیرینی و چایی خوردیم؛ خیلی چسبید؛ نون خامه‌ای، شکلات ... آخ جون، راستی صبح باید بریم دنبال مسعود، تو برو دنبالش، منم برم مسجد جا بگیرم، باشه؟

اِ! جواد؟ جواد؟ جواد با توام! ای بابا خوابیدی؟، منو بگو دارم برای کی حرف می‌زنم.

محمدحسین هم چشم‌هاشو بست و کنار برادرش خوابید؛ اون دوتا تا صبح خواب یه عالمه شیرینی خامه‌ای و یه مسجد پر از شکلات‌های خوشمزه و رنگ و وارنگ رو می‌دیدن؛ دوتایی داشتن بین اون همه خوراکی شنا می‌کردن و دولپی می‌خوردن که یهو صدای جیغ مامان همه رو از خواب بیدار کرد؛ یعنی چی شده بود؟ چیزی تا اذان صبح نمونده بود؛ بچه‌ها با چشم‌های خواب‌آلود و موهای به هم ریخته، بدوبدو خودشون رو به اتاق رسوندن؛ سفره سحری پهن بود و مامان داشت تندتند غذا رو آماده می‌کرد؛ مامان با عجله گفت: دیدی چی شد! بشینید بشینید، الان اذان میگن، خواب موندیم، یکی بره بابا رو صدا کنه بیاد سحری بخوره، محمد جواد برو، برو بگو بابا بیاد، نمی‌دونم چرا ساعت زنگ نزد!!

بچه‌ها دور سفره با چشم‌های نیمه باز و پر از خواب نشستن و شروع به غذا خوردن کردن؛ بابا هم همین‌طور که خمیازه می‌کشید و سرش رو می‌خاروند اومد؛ تا سفره رو دید زد لبخند زد و گفت: روزه‌داران گرامی تا اذان صبح چیزی نمونده؛ لطفا سحری خود را دولپی بخورید.

همه داشتن تندتند سحری می‌خوردن، ولی نمی‌دونستن چرا بابا چیزی نمی‌خوره و هی می‌خنده؛ وقتی صدای اذان از گلدسته‌های مسجد بلند شد، بابا یه لقمه بزرگ نون و پنیر خرما درست کرد و یه گاز جانانه بهش زد؛ محمدجواد با تعجب پرسید: اِاِاِ بابا چیکارمی‌کنی؟ نخور، اذانه صبحه، روزه ات باطل شد!!

مامان و بقیه بچه‌ها هم از این کار خیلی تعجب کرده بودن؛ بابا دوباره زد زیر خنده وگفت: هنوز یادتون نیومده؟ بیچاره مامان‌خانم، چقدر هول‌هولی سفره انداخت؛ بابا! مهمونی تموم شد، خدا سفره ماه رمضونو جمع کرد؛ شما چه مهمون‌های خوبی هستین که خدا رو ول نمی‌کنید؛ امروزعیده فطره، پاشید برید آماده بشید تا برای نماز بریم مسجد.

بله بچه‌ها! اینجا بود که همه یادشون اومد عید فطره و زدن زیر خنده؛ ازهمه بیشتر مامان می‌خندید که انقدر با عجله کار کرده بود.

چند ساعت بعد وقتی نور خورشید عید فطر روی دیوار خونه‌های شهر افتاد، همه به طرف مسجد راه افتادن؛ حالا هرکسی می‌خواد بدونه که چه ماجراهای بامزه دیگه‌ای قرار اتفاق بیفته، فرداشب مهمون ما باشه تا ادامه این قصه رو باهم بشنویم، تا فرداشب و قسمت بعدی این قصه، خدانگهدار

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 1 =
*****