قصه شب«امام حسین(ع) و ابراهیم مُجاب»؛ داستان شخصی به نام ابراهیم است که به علت نیکی به مادر و دعای خیر او، امام حسین (ع) جواب سلامش را میدهند.
قصه امام حسین(ع) و ابراهیم مُجاب | سلام به دوستای خوشخنده و خوشصحبتم؛ سلام به کوچولوهای باادبم؛ حالتون خوبه؟ خدا رو شکر
بچهها! تا حالا به کربلا سفر کردین؟ هیچ میدونستین کنار قبر امام حسین علیهالسلام، آدمهای زیادی دفن شدن که اصلا جزء شهدای کربلا نیستن؟ اونها سالها بعد از شهادت امام حسین، به خاطر یه اتفاق عجیب، اونجا به خاک سپرده شدن.
اگه دوست دارین یکی از اونها رو بشناسین، به قصه امشبمون خوب گوش بدید.
شب بود و همهجا تاریک؛ ابراهیم توی خونه، کنار مادر پیرش توی خونه نشسته بود؛ اون چندسال قبل، نابینا شده بود؛ یعنی دیگه چیزی رو نمیدید.
ابراهیم یاد قولی که به مادرش داده بود، افتاد؛ آخه سالها بود که شبهای جمعه، مادرش رو به زیارت امام حسین (علیهالسلام) میبرد.
کمرش خیلی درد میکرد؛ از طرفی هم مسیر هشتاد کیلومتری کوفه تا کربلا خیلی اونو خسته میکرد.
ابراهیم توی فکر بود چیکار کنه که ناگهان صدایی اونو به خودش آورد: ابراهیم جان! پسرم! این هفته نمیریم زیارت؟
ابراهیم دوست نداشت چیزی بگه که دل مادرش بشکنه؛ ولی از طرفی هم کمردرد و دوری راه، اجازه این سفر رو نمیداد؛ اون چندلحظه فکر کرد؛ بعد توی دلش گفت: خدایا! تو که میدونی چقدر درد دارم؛ ولی نمیخوام دل مادرم بشکنه؛ من به امید تو حرکت میکنم؛ بهم نیرو و قوتی بده تا بتونم مادرمو برای زیارت ببرم.
اون بلند شد؛ آرومآروم خودش رو به مادرش رسوند؛ روبروی مادرش نشست و با احترام اونو روی کمرش گذاشت؛ بعد عصای خودش رو توی دستش گرفت و از جا بلند شد.
ابراهیم نابینا با عصا به زمین میزد تا توی چالهای نیفته؛ از یه طرف خیلی خوشحال بود که دوباره میتونه مادرش رو به حرم ببره؛ از طرفی هم ناراحت بود؛ آخه یه حسی بهش میگفت که این آخرینباره؛ انگار عمر مادر رو به تموم شدن بود.
هر قدمی رو که برمیداشت، توی دلش با امام حسین هم صحبت میکرد؛ درسته ابراهیم جایی رو نمیدید؛ اما خوب صدای پرزدن فرشتهها رو میشنید؛ انگار همه دور حرم امام حسین جمع شده بودن؛ اون بارها و بارها شنیده بود که شبهای جمعه، تمام پیامبران و امامان توی کربلا حاضر میشن؛ دوست داشت که حضرت زهرا ببینن که ابراهیم با چه سختی مادرش رو به زیارت میاره.
مادر که لطف و زحمت ابراهیم رو میدید، خیلی آروم در گوش پسرش گفت: پسرم! من که چیزی جز دعا برای تو ندارم؛ امیدوارم که امام حسین (علیهالسلام) جواب این زحمت و خوبی تو رو بده؛ شبهای جمعه تمام شهدا به کربلا میان، من دوست دارم توی این افراد، امام حسین کار تو رو هم ببینه.
وقتی وارد حرم شدن، ابراهیم کنار قبر ایستاد و با دل شکسته به امام حسین سلام کرد؛ حرم خیلی شلوغ بود؛ هرکسی مشغول کار خودش بود؛ یکی نماز میخوند و یکی زیارت؛ همین که ابراهیم سلام کرد، ناگهان یه اتفاق عجیب افتاد!
از کنار قبر امام صدایی اومد که همه مردم توی حرم اونو شنیدن.
یه صدای بلند و دلنشین که تا حالا کسی مثلش رو نشنیده بود:《سلام پسرم! سلام ابراهیم! خوش اومدی》
صدا، صدای امام حسین (علیهالسلام) بود که از داخل قبر، جواب ابراهیم رو داد؛ دعای مادر مستجاب شده بود؛ امام جواب سلام ابراهیم رو دادن.
همه با تعجب نگاه میکردن؛ مگه این فرد کیه که امام جوابش رو دادن؟
چیزی نگذشت که ابراهیم توی تمام شهر کربلا مشهور شد؛ دیگه همه بهش ابراهیم مجاب میگفتن؛ یعنی ابراهیمی که امام جواب سلامش رو داده.
اونشب وقتی ابراهیم به خونه برگشت، خیلی خوشحال بود؛ چون فهمیده بود وقتی امام جواب سلامش رو دادن، پس کاری که انجام داده و سختی که تحمل کرده رو هم دیدن.
شیرینی این جواب سلام با ابراهیم کاری کرد که دیگه نتونه توی شهر خودش بمونه؛ اون وقتی به شهرش رسید، وسایلشو جمع کرد؛ بعد به طرف کربلا حرکت کرد و اونجا زندگی کرد؛ حتی سالها بعد وقتی از دنیا رفت، توی حرم، کنار امام حسین علیهالسلام دفن شد.
دوستهای گلم! حالا وقتی ما به زیارت امام حسین (علیهالسلام) میریم، در کنار ضریح امام، قبر ابراهیم مجاب قرار داره که میتونیم اونو زیارت کنیم.
چقدر قشنگ! اصلا فکر میکردین که بین اونهمه آدم که برای زیارت اومده بودن، کسی که به مادرش خدمت میکنه، از همه عزیزتر باشه؟
من که خیلی تعجب کردم؛ امیدوارم ما هم بتونیم مثل ابراهیم توجه امام حسین رو به خودمون جلب کنیم.