قصه شب | «ذوالقرنین؛ پادشاه مهربان و دلسوز»/ قسمت دوم

11:22 - 1401/08/21

قصه شب «ذوالقرنین؛ پادشاه مهربان و دلسوز» با هدف آشنایی بیشتر کودکان با زندگانی فرمانروایی شجاع و مهربان به نام ذوالقرنین، تهیه و نگارش شده است.

 قصه شب | « ذوالقرنین؛ پادشاه مهربان و دلسوز(2)

 قصه شب | «ذوالقرنین ؛ پادشاه مهربان و دلسوز»/ قسمت دوم

سلام به تک‌تک بچه‌های تیزهوش و خوش‌زبون. کوچولوهای ناز و قشنگ و مهربون. چطوره حالتون؟ خوب و سرحالین؟ خدا رو هزاران هزار بار شکر!

امشب با ادامه قصه «ذوالقرنین؛ پادشاه مهربون و دلسوز» به سراغ شما اومدم. در قسمت قبل شنیدین که ذوالقرنین، به همراه لشکرش در ادامه سفرهاش، به سرزمینی رسیدن که مردم اونجا با اینکه نعمت‌های زیادی خدا بهشون داده بود، ولی خیلی فقیر بودن و هیچ کاری برای از بین رفتن فقرشون نمی‌کردن؛ برای همین، ذوالقرنین یه تصمیم مهم گرفت.

ذوالقرنین وقتی اون مردم رو دید، خیلی دلش سوخت؛ اون تصمیم گرفت تا به لطف خدا به مردم کمک کنه و بهشون چیزهای مختلفی رو یاد بده. اون و لشکریانش برای مردم غذاهای سالم درست می‌کردن، بهشون یاد می‌دادن که چقدر راحت میشه از همون چیزهایی که دور و برشونه، غذاهای خوشمزه درست کنن. علاوه بر اینا، برای مردم لباس‌های زیبا می‌دوختن و بهشون هدیه دادن. اونا ساختن خونه رو به همه مردم یاد دادن.

کم‌کم دیگه همه یاد گرفتن چه کارهایی باید انجام بدن؛ همه فهمیده بودن که با تنبلی کاری درست نمیشه.

ذوالقرنین وقتی دید که مردم تلاش‌کردن رو یاد گرفتن، تصمیم گرفت تا از اون سرزمین هم بره.

ذوالقرنین قبل از رفتن همه مردم رو جمع کرد و بهشون گفت: خدا همه ما رو دوست داره و نعمت‌های زیادی به ما داده؛ ما می‌تونیم با استفاده درست از این نعمت‌ها و تشکر از خدا، این نعمت‌ها رو زیادتر کنیم.

ذوالقرنین این‌ها رو گفت و از مردم خداحافظی کرد؛ بعد به طرف یه سرزمین دیگه‌ای به راه افتاد.

اونا روزهای زیادی توی راه بودن تا اینکه بالأخره به سرزمین عجیب و غریبی رسیدن.

یه سرزمین که پر از درختای سرسبز و بلند بود و دور تا دور اون رو کوه‌های زیبایی پوشونده بود.

ذوالقرنین و لشکرش همینطور که از اون سرزمین عبور می‌کردن، ناگهان یه عده زیادی از مردم رو دیدن که از ترس اونا، جلو نمی‌اومدن. ذوالقرنین از اسب خودش پیاده شد و به طرفشون رفت.

بچه‌ها! مردم بیچاره خیلی از یأجوج و مأجوج می‌ترسیدن، فکر می‌کردن ذوالقرنین هم از طرف اونا اومده. یأجوج و مأجوج یه گروه زورگو و ستمگر بودن که خیلی خیلی مردم اون منطقه رو اذیت می‌کردن. اونا همه محصولات و میوه‌ها رو می‌دزدیدن؛ هرکسی هم که اعتراض می‌کرد، با شمشیرِ تیز کشته میشد. اون مردم از ذوالقرنین خواهش کردن که اگه می‌تونه بهشون کمک کنه و اونا رو از شر این گروه بدجنس نجات بده.

مردم اون‌جا حاضر بودن که تمام مال و ثروتشون رو بدن، در مقابلش پادشاه قصه ما بهشون کمک کنه.

ذوالقرنین بعد از خواهش‌های اونا گفت: اگه خدا بخواد، من و لشکرم به این مردم کمک می‌کنیم، البته به شرط اینکه هر چیزی که من گفتم رو خوب گوش کنین و بهش عمل کنین!

مردم هم قبول کردن و همه قول دادن تا برای نجات از دست یأجوج و مأجوج هر کاری که پادشاه گفت، انجام بدن.

ذوالقرنین از مردم پرسید: یأجوج و مأجوج از چه راهی به سرزمین شما حمله می‌کنن؟

یکی از مردم‌ به شکاف بزرگی که بین کوه‌ها بود، اشاره کرد و گفت: از اونجا! البته ما چندین بار از چوب و سنگ سدی ساختیم، ولی هر بار اونا این سد رو خراب کردن و به ما حمله کردن!

ذوالقرنین بعد از اینکه اون شکاف رو دید، رو به مردم و لشکریانش کرد و گفت: هرچقدر که می‌تونین آهن جمع کنین و کنار شکاف بیارین؛ ما باید یه سد آهنی محکم بسازیم تا دیگه اون گروه بدجنس و ستمکار نتونن ازش عبور کنن.

مردم و سربازهای ذوالقرنین مقدار زیادی آهن جمع‌آوری کردن و همه رو در نزدیکی شکاف کوه‌ها ریختن.

بعد به دستور فرمانروا آتیش بزرگی درست کردن و آهن‌ها رو، روی اون قرار دادن. مردم به همین وسیله تونستن یه سد آهنی بزرگ بسازن.

وقتی سد ساخته شد، ذوالقرنین دستور داد تا مردهای قوی و قدرتمند، مقدار زیادی مس رو آب کنن و روی این سد آهنی بریزن.

حالا دیگه نمیشد حتی یه سوراخ کوچیک توی اون سد ایجاد کرد، چه برسه که گروه یأجوج و مأجوج بتونن اونو خراب کنن و به این طرفش بیان. کوه‌ها هم چون خیلی بلند بودن، کسی نمی‌تونست ازشون عبور کنه.

مردم ‌این سرزمین از دیدن سد به اون محکمی، خیلی خوشحال شدن؛ دیگه خیالشون راحت بود که دشمن نمی‌تونه بهشون حمله کنه. اونا از پادشاه مهربون تشکر کردن و خدا رو شکر کردن که این مرد قوی و دلسوز رو به همراه لشکرش به سرزمین اونا فرستاده.

ذوالقرنین هم که خوشحالی مردم رو دید گفت: یادتون باشه هر وقت مشکلی براتون پیش میاد، هم تلاش کنین، هم از خدا بخواین تا بهتون کمک کنه. مطمئن باشین خدا بنده‌هاش رو خیلی دوست داره؛ وقتی که تلاش خودتون رو ببینه، حتماً بهتون کمک می‌کنه.

بله عزیزای دلم! این داستان، داستان مرد قوی و مهربون به نام ذوالقرنین بود. مردی که به همراه لشکریانش به نقاط مختلف می‌رفت تا به مردم کمک کنه.

امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه و جمله آخر قصه رو خوبِ خوب توی ذهنتون بسپارین؛ خدا به همه ما کمک می‌کنه؛ فقط کافیه که هم تلاش کنیم، هم با با تموم وجودمون ازش کمک بخوایم.

خب دیگه! قصه امشب هم تموم شد. امیدوارم هرجا که هستین، تندرست و سلامت و شاد باشین. تا یه قصه دیگه و یه سلام دوباره، همه شما رو به خدا بزرگ و مهربون می‌سپارم.

دست علی یارتون    خدا نگهدارتون

توی دل ما می‌مونه   امید دیدارتون

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 3 =
*****