باز هم امام رضا علیه السلام واسطه ی فیض شدند

00:44 - 1391/10/13
سال سوم راهنمایی بودم و دو , سه هفته ای به آغاز امتحانات نهایی مون مانده بود و طبق قولی که مربی پرورشی و ناظممون بهمون داده بودند قرار بود تعدادی از بچه های مدرسه به اردوی چند روزه زیارتی مشهد مقدس برویم؛
امام رضا علیه السلام

خواهر بزرگترم یعنی سمانه خانم دو سال از من بزرگتر هست و من خیلی دوستش دارم ؛ زمانی که بدنیا آمدم پدرم اسمم را سارا انتخاب کرد اما بدلیل اصرار بیش از حد مادرش یعنی مادر بزرگم  اسمم را زهرا گذاشتند و این اسم شناسنامه ای من هست اما همه در خانه و فامیل و نیز دوستانم از اول تا حالا منو با اسم سارا صدا می کنند .
خانواده ما در حد معمولی هست و از نظر مذهبی بودن هم در حد متوسط هستیم. مادرم و خواهرم از پوشش چادر استفاده نمی کنند اما نسبت به حجابشون نسبتا مقید هستند . پدر و مادرم ما رو دوست دارند و برای بزرگ کردن ما خیلی زحمت کشیده اند .

سال سوم راهنمایی بودم و تقریبا سال تحصیلی به پایان خودش نزدیک میشد و دو , سه هفته ای به آغاز امتحانات نهایی مون مانده بود و طبق قولی که مربی پرورشی و ناظممون بهمون داده بودند قرار بود تعدادی از بچه های مدرسه که مایل باشند به اردوی چند روزه زیارتی مشهد مقدس برویم ؛

چند روزی قبل از سفرمان وقت نمازظهر توی نمازخانه مدرسه خانم صبوری (مربی پرورشیمون که ان شا الله هر جا هستند سلامت باشند) از ما خواست که آنهایی که می خواهند به این سفر بیایند برگه های رضایت نامه را به امضای اولیائ خودشون برسونند و نیز به واسطه روح و جو معنوی این سفر خواهش کرد که حتما با حجاب کامل اسلامی یعنی چادرمشکی توی این اردوی تفریحی و فرهنگی شرکت کنیم.

من که خیلی دلم را صابون زده بودم تا قبل از روز های سخت امتحان آنهم امتحان نهایی که ضامن تعیین رشته ام در دبیرستان بود ؛ استراحتی جهت تجدید قوا جهت آمادگی در امتحانات داشته باشم با شنیدن این حرف دلم ریخت پایین و سریع این سئوال برام ایجاد شد که من که تا حالا چادر نزاشتم ؛ چادر از کجا بیارم؟

توی این فکر و خیال ها بودم که خودم را جلوی در خانه مان دیدم , زنگ زدم و مادرم در را باز کرد خیلی سریع رفتم داخل و خودم را به آشپزخانه مقر حکومت مادرم رساندم و تند تند شروع به تعریف ماجرای صحبت های خانم صبوری به مادر نمودم و گفتم که من روی این سفر خیلی حساب کرده بودم و حالا که چادر مشکی ندارم و دو روز دیگه هم باید برویم چیکار باید بکنم؟؟

مادرم که از بی تابیم متعجب شده بود با لبخند گفت : " نگران نباش سارا جان من بلدم چادر بدوزم و امروز عصر برات پارچه میخرم و تا پس فردا که بخواهی بری چادرتو آمادش میکنم ؛ تازه یادم افتاد که ای داد! من چه خنگیم ! چادر نمازامونو مادرم برامون میدوزه و من بی خود نگران بودم.

فردا عصر که خانه آمدم - مادرم صدام کرد و گفت بیا سارا جان بالا کارت دارم ؛ آخه خانه ما در عین کوچکی و نقلی بودنش اون موقع دو طبقه داشت و اتاق خیاطی مادرم هم طبقه دوم بود. رفتم بالا و مادرم گفت چادرت حاضره فقط سرت کن از قدش مطمئن شم و یک کش هم برات بدوزم که از سرت هی نیفته!

چادرو سرم کردم و خوشبختانه بی عیب و نقص بود. رفتم جلوی آیینه و دیدم کلی قیافه ام را عوض می کند و به نظرم آمد که قدری از سن و سالم بزرگتر میزنم اما با این حال بهم میومد ازآنجا که نو بود بوی تر و تازگی میداد (از همون بوهایی که وقتی لباس نو می پوشی) و این خیلی برام جذاب و دلنشین بود .

فردا با قطار به سمت مشهد حرکت کردیم و یک شب مجبور بودیم که در قطار بخوابیم. شب خوابی دیدم که مرا شدیدا منقلب کرد ؛

در خواب اصلا نمی دانستم در اردو هستم اما خود را تنها در حرم اما م رضا (ع) دیدم که هیچ آشنایی با من درآنجا نبود و حرم خیلی شلوغ بود و من احساس گم شدن و خفگی داشتم و مدام به این سو و آن سو برای پیدا کردن پدر و مادرم می رفتم؛ ترس و اضطراب شدیدی تمام وجودم را فرا گرفته بود , د

ر این شرایط ناگهان مادر بزرگم را دیدم (مادر بزرگم یکسال قبل به رحمت ایزدی رفته بود اما من در خواب چنین حسی که او را از دست داده ام نداشتم)  سریع از میان جمعیت بسویش دویدم و خود را در آغوشش انداختم و گفتم مامانی(۱) شما اینجایین؟ (مادر بزرگم از زمانی که پدر و مادر باهم ازدواج کردند تا موقعی که زنده بود با ما زندگی می کرد و همانند مادرمون من و سمانه را خیلی تر و خشک می کرد؛ تا زمانی که بود ما از نعمت دو مادر برخوردار بودیم (خدا رحمتش کنه))

گفت: "بله دخترم" ؛ چرا میدویدی؟ بیا بریم داخل حرم و سپس دست کرد داخل ساکی که همراهش بود و چادری را در آورد و گفت بیا سرت کن تا بریم. هنگامی که سرش کردم همون بوی تر و تازگی که از چادر خودم وقتی تازه دوخته شده بود حس کردم از اون چادر هم کاملا در خواب حس می کردم.

مادر بزرگم همینطور که داشتیم به سمت حرم می رفتیم گفت این باشه سوغاتیت و دوست دارم که همیشه سرت کنی.

توی این حال و هوا بودم که دیدم در بین اون همه جمعیت مادر بزرگ کنارم نیست و من با چشم در جستجوی آن بودم که ناگهان دستی را بر پشت خود حس کردم کسی داشت میگفت : سارا پاشو خانم میگه وقته نمازه !! از خواب بیدار شدم هنوز بویی که در خواب حس کرده بودم را داشتم در مشامم حس می کردم.

وضو گرفتم و آمدم سر ساکم و چادرم را در آوردم و سر کردم و رفتم برای نماز؛ همون روز تصمیم گرفتم به احترام مادر بزرگ هدیه اش را حفظ کنم و اینطور شد که من چادری شدم.

هیچ وقت از اینکه پوششم چادر مشکی هست احساس ناخوشایندی نداشتم و در عوض احساس آرامش و اعتماد به نفس داشته ام و کمترین ارزشی هم برای بعضی نگاه ها و قضاوت های نادرست قائل نیستم .

منبع:  من و چادرم ، خاطره ها

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 0 =
*****