قصه شب «آقا کلاغ مهربون و خرگوش کوچولوی جنگل»؛ ماجرای گم شدن کفشهای خرگوشی به نام «کفشطلایی» میباشد که به اشتباه خیال میکند کلاغ جنگل که حیوان مهربانی است آن را برداشته و با خود به لانه برده است.
به نام خدای آسمون پرستاره | قصه آقا کلاغ مهربون
سلام به شما شکوفههای خوشبو و خوشعطر زندگی. بازم شب با کلی ستاره از راه رسید و وقت اون شده که یه قصه دیگه براتون تعریف کنم، پس بیاین تا دیر نشده به جنگل قصهها بریم و اینبار مهمون خونه خرگوشای مهربون بشیم:
توی جنگل قصهها، خرگوش کوچولویی به نام «کفش طلایی» زندگی میکرد، حتماً از شنیدن اسمش تعجب کردین؟
دوستای من! خرگوش قصه ما، از بین همه کفشهایی که داشت، کفشِ طلایی رنگش رو خیلی دوست داشت، همیشه هم اونا رو میپوشید، برای همین حیوونا بهش کفش طلایی میگفتن.
اون هر شب قبل از خواب کفشهاش رو تمیز میکرد، بعد کنار رختخوابش قرار میداد و میخوابید.
این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد!
یه روز وقتی کفشطلایی از خواب بیدار شد، چشماش رو با دو تا دستش مالید و با دقت به اطرافش نگاه کرد، ولی هیچ اثری از کفشش نبود.
اون باعجله از اتاقش بیرون اومد و به طرف آشپزخونه رفت، مامان در حال درست کردن هویجپلو بود که خرگوش کوچولو بهش سلام کرد و پرسید: مامان جون! شما کفشای منو ندیدین؟
مامان: سلام! نه دخترم، من که ندیدم، ببین کجا گذاشتی!
کفشطلایی که اینو شنید، یه بار دیگه به اتاقش برگشت و تموم اتاقش رو گشت، ولی خبری از کفشش نبود که نبود، اون همونطور که داشت دنبال کفشش میگشت، متوجه آقاکلاغه شد که روی شاخه درخت نزدیک خونه نشسته بود و کنارش یه بسته کاغذی قرار داشت، کلاغه تا چشمش به خرگوش کوچولو افتاد، سریع اون بسته رو زیر بالش قایم کرد، بعد از اونجا پرواز کرد و رفت.
کفشطلایی به گشتن خودش ادامه داد، ولی نتونست کفشهاش رو پیدا کنه، برای همین دوباره پیش مامانش برگشت و گفت: مامان جون! من هرچقدر دنبال کفشام گشتم نتونستم اونا رو پیدا کنم، انگار آب شدن و توی زمین فرو رفتن.
خرگوشک به فکر فرو رفت، بعد خیلی سریع به طرف لونه دوستش خرسی رفت تا ببینه اون از کفشا خبر داره یا نه!
وقتی رسید، خرسی در رو باز کرد، اما قبل از اینکه کفشطلایی بخواد حرفی بزنه، خرسی گفت: اِ! کفشطلایی! کفشای خوشگلت کو؟! چرا اونا رو نپوشیدی؟
کفشطلایی که این حرف رو شنید، سرش رو پایین انداخت و گفت: راستش من فکر کردم که شاید تو ازشون خبر داشته باشی، آخه از صبح هرچقدر دنبالشون میگردم، پیداشون نمیکنم.
خرسی: چرا از آقا کلاغه نمیپرسی؟! آخه اون توی جنگل پرواز میکنه و به همهجا سر میزنه، شاید کفشای تو رو هم دیده باشه.
کفشطلایی: درسته! خرسی تو راست میگی! تازه از همه مهمتر اینه که کلاغا به چیزهای زیبا و براق خیلی علاقه دارن، حتماً اون اومده و کفشای منو برداشته! اون بستهای که صبح زیر بالش قایم کرد هم حتماً کفشای من بوده، حتماً وقتی من خواب بودم اون اومده و از پنجره اتاق وارد شده و کفشا رو برداشته و با خودش برده، وگرنه چه دلیلی داشت وقتی صبح منو دید بترسه و فرار کنه؟
خرگوش کوچولو اینو گفت و باعجله به طرف لونه آقاکلاغه رفت، وقتی در زد، کلاغه در رو باز کرد و لبخند زد.
کفش طلایی بدون اینکه حرفی بزنه، با ناراحتی گفت: زود باش کفشامو پس بده.
آقا کلاغه: کفشات؟! کدوم کفشا رو میگی؟
کفشطلایی: همون کفشای طلایی و خوشرنگم، همه میدونن کلاغا به چیزای زیبا و قشنگ علاقه دارن، هیچ حیوونی به جز تو نمیتونه اونا رو برداشته باشه، تازه من خودم صبح دیدم که وقتی منو دیدی فرار کردی.
هنوز حرفهای کفش طلایی تموم نشده بود که خرسی دووندوون خودش رو به دوستش رسوند و گفت: کفش طلایی! کفش طلایی! مامانت الان به خونه ما زنگ زد و بهم خبر داد که کفشات پیدا شده، مثل اینکه تو اونا رو توی کمد لباسات گذاشته بودی.
با شنیدن حرفای خرسی، خرگوش کوچولو خیلی خجالت کشید، آخه یادش اومد که دیروز وقتی از بازی برگشت، کفشاش رو تمیز کرد و توی کمد لباساش گذاشت، اون نمیدونست چطور از آقاکلاغه عذرخواهی کنه.
اون زبونش بند اومد و عرق از سر و صورتش سرازیر شد، اما آقاکلاغه لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر که کفشات پیدا شد، اون بستهی زیر بال من، یه مقدار پنیر بود که از مغازه خانمآهو خریده بودم، صبح فکر کردم که با قارقار کردنم باعث شدم تا تو بیدار بشی، برای همین به محض دیدن تو از اونجا پرواز کردم و به لونه خودم اومدم.
بله دوستای کوچولوی من! اونروز خرگوش عجول قصه ما به کلاغ مهربون حرفی رو زد که نمیدونست درسته یا غلط، بعدش که متوجه اشتباه خودش شد، کلی خجالت کشید، برای همین مجبور شد که از کلاغ معذرت بخواد.
امیدوارم شما هم به خوبی مواظب حرفها و کارهایی که میکنین باشین، وگرنه ممکنه با گفتن حرفی باعث بشین به راحتی به دیگران تهمت زده بشه و این اصلاً خوب نیست. دین اسلام هم به ما دستور داده که از این کار دوری کنیم.
بچهها! تهمت یه نوع دروغه و معنی اون اینه که به دروغ کاری رو به کسی نسبت بدیم، در حالی که واقعا نمیدونیم این کار رو انجام داده یا نه.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.