قصه شب| «موری کوچولو! مورچه‌ قهرمانی که ناامید نشد»

11:44 - 1402/09/01

قصه شب «موری کوچولو! مورچه‌ قهرمانی که ناامید نشد»؛ داستان مورچه‌ای کوچک و پرتلاش است که در برخورد با دشمنی ظالم دست از تلاش برنمی‌دارد و امیدوارانه با آنکه بقیه او را حمایت نمی‌کنند به مبارزه با مورچه‌خوار می‌رود.

هدف از نگارش این قصه از بین بردن حس یأس و ناامیدی در کودکانی است که گاهی به خاطر وقوع مشکلی کوچک، گاه به خاطر گرفتن نمره‌ای کم و گاه به خاطر از دست دادن فرصتی زود ناامید می‌شوند.

به نام خدای بخشنده مهربون و دوست داشتنی

سلام به روی ماه همه شما کوچولوهای بازیگوش و خندون، امشب حال دلتون چطوره؟ خوبین؟ باز هم یه شب دیگه با کلی ستاره از راه رسیده و من با قصه‌ای دیگه از سرزمین قصه و داستان کودکانه به خونه شما اومدم تا مهمون دلای پر از محبتتون بشم و با هم اون قصه رو بشنویم، پس بیاین دستاتون رو به من بدین تا به سراغ قصه بریم:

روزی روزگاری در ‌لونه‌ای که زیر خاک قرار داشت، چند تا مورچه کوچیک و بزرگ زندگی می‌کردن.

در بین این مورچه‌ها، مورچه‌ای بود به نام«موری کوچولو»، بچه‌ها موری یه مورچه باهوش و پرتلاش بود که اصلا دوست نداشت ناامید بشه و همیشه از هوش خودش در کارها استفاده می‌کرد.

یه روز وقتی مورچه‌ها توی لونه مشغول کار بودن، صدای بلندی رو شنیدن که داشت با نگرانی فریاد می‌زد و می‌گفت: فرار کنین! زود باشین فرار کنین!

صدا، صدای ملخک بود که فریاد می‌زد و می‌گفت: مورچه‌خوار ظالم به جنگل اومده و هر جایی که مورچه‌ای رو می‌بینه، اونو می‌خوره!

مورچه‌ها که این خبر رو شنیدن با ترس و لرز به همدیگه نگاهی انداختن، آخه می‌دونستن مورچه‌خوار به هیچ مورچه‌ای رحم نمی‌کنه و همه رو می‌خوره.

هر کدوم به طرفی می‌رفتن و چیزی می‌گفتن، یهو همگی ساکت شدن، حتماً می‌پرسین چی شده بود!
خب پس خوب گوش بدین تا ببینین و بشنوین که چی شد:

در حالی که هر مورچه‌ای کاری می‌کرد، موری با صدای بلند فریاد زد: لطفاً چند لحظه صبر کنین!
مورچه‌ها همگی ساکت شدن و به موری توجه کردن.

موری: چرا یه بار برای همیشه کاری نمی‌کنین تا اون بفهمه که نمی‌تونه به ما ظلم کنه و هر بلایی که خواست سر ما بیاره؟!

مورچه‌ها که حرفای موری رو شنیدن، کمی فکر کردن ولی بچه‌ها اونا به جای اینکه جواب موری رو بدن، با صدای بلند شروع به خندیدن کردن و گفتن: تو هنوز بچه‌ای و نمی‌دونی چی داری میگی، مورچه‌خوار خیلی از ما بزرگتره و اگه ما بخواییم جلوی اون بایستیم ما رو نابود می‌کنه، بعد هم به دنبال کار خودشون رفتن.

موری تک و تنها مونده بود، اون به فکر فرو رفت، اون که ترس و ناامیدی مورچه‌ها رو دید، از لونه بیرون رفت.
چند ساعتی گذشت و همه مورچه‌ها قایم شده بودن ولی هیچ خبری از مورچه‌خوار نشد.

ناگهان صدای ملخک که ورجه وورجه‌کنان به لونه مورچه‌ها نزدیک می‌شد، شنیده شد، اون با خوشحالی می‌گفت: مورچه‌ها دیگه نترسین، از مخفیگاه‌هاتون بیرون بیاین، مورچه‌خوار توی آب خفه شد، اون مُرد.

مورچه‌ها که اینو شنیدن همگی خوشحال و خندون از مخفیگاه‌هاشون بیرون اومدن اما یهو همگی از خبری که ‌شنیدن شوکه شدن، حتما می‌پرسین چه خبری!

ملخک گفت: می‌دونین چی باعث شد اون مورچه‌خوار بدجنس از بین بره؟

مورچه‌ها با تعجب بهم دیگه نگاهی کردن، ملخک که تعجب اونا رو دید، ادامه داد: موری کاری کرد که اون توی رودخونه بیفته و غرق بشه، فکر کنم خودش هم غرق شد.
صدای پچ‌پچ مورچه‌ها بلند شد و هر کدوم حرفی زدن، که یهو متوجه اتفاقی عجیب شدن، اونا مورچه کوچولو رو دیدن که داره به سمتشون میاد

همگی به طرفش دویدن و پرسیدن که تو زنده‌ای؟!

موری نفس عمیقی کشید و گفت: بله من زنده‌ام و تونستم به لطف خدا، کاری کنم که اون مورچه‌خوار ظالم از بین بره، من وقتی از لونه خارج شدم تصمیم داشتم که مثل بقیه برم و یه گوشه‌ای قایم بشم اما یادم اومد که نباید ناامید شد، برای همین تصمیم گرفتم تا کاری کنم که مورچه‌خوار بترسه و از اینجا بره، برای همین مقدار زیادی فلفل قرمز برداشتم و توی جیب خودم گذاشتم، چون می‌دونستم اون خیلی شکمویه و منو می‌خوره، اتفاقاً این نقشه من درست از آب دراومد و اون بدون اینکه توجه کنه تا چشمش به من افتاد منو گرفت و خواست بخوره که من هم از فرصت استفاده کردم و فلفل‌ها رو توی دهنش ریختم.

اون که حسابی دهنش تند شده بود، دوون دوون به طرف رودخونه رفت، اما حواسش نبود که ممکنه تویه رودخونه غرق بشه، اون افتاد توی رودخونه و چون عمق رودخونه زیاده،  توی آب غرق شد و آب اونو به یه جای خیلی خیلی دوری برد، مورچه‌ها که این حرفا رو شنیدن به همدیگه نگاه کردن، اونا از اینکه به حرف مورچه کوچولو گوش نداده بودن خجالت می‌کشیدن و نمی‌دونستن چی باید بگن، به خاطر همین همگی سرشونو پایین انداختن اما موری خنده‌کنان بهشون گفت: الان وقت جشن و شادیه و همه ما باید خوشحال و خندون باشیم چون بزرگترین دشمنمون از بین رفت، فقط دوستای من یادتون باشه که هیچ وقت نباید ناامید بشیم.

بله دوستای کوچولوی من، گاهی از اوقات توی زندگی اتفاقاتی می‌افته که ممکنه ما انتظارش رو نداشته باشیم و ممکنه به راحتی ناامید بشیم، اما یادمون باشه که خدای بزرگ همیشه حواسش به همه ما هست، فقط کافیه کمی فکر کنیم و به تلاش خودمون ادامه بدیم.

 امیدوارم شما گلای من از شنیدن این قصه لذت کافی رو برده باشین.

خب با پایان یافتن این قصه وقت ما هم تموم شده هر چند دلم نمیاد از شما خداحافظی کنم.

امیدوارم هر جا که هستین تندرست و سلامت باشین، تا یه قصه دیگه و شب دیگه‌ای خدا یار و نگهدار همه شما بلبلای خوش‌صدای باغ زندگی.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 0 =
*****