داستانی باموضوع اعتکاف و اهمیت خلوت با خدای مهربان
به نام خداوند هر بچهای خداوند شادی هر دیدهای | قصه سه روز با خدا
سلام بچهها! شبتونبخیر، شبتون پر نور، لباتون خندون، قصه شب از راه آسمون پرستاره قصهها، باز به خونههای شما رسیده تا با هم داستان جدیدی رو بشنویم و چیزای خوب یاد بگیریم. راستی دوستهای خوبم! حتما میدونید که ماه زیبای رجب از راه رسیده و مهربونی خدای بزرگ و عزیز، خیلی بیشتر از ماههای دیگه به مردم میرسه، توی این ماه بهترین کارها صدقه دادن و کمک به آدمهای فقیره، کاری که فاطمه و خواهرش رضوان خیلی دوست داشتن، توی قصه امشب هم میخوام یه ماجرای جالب رو از این دوتا خواهر لرستانی براتون تعریف کنم.
هوا خیلی سرد بود، اما سرمای زمستون با خودش خبرای خوبی داشت، پیرمردای روستای کوچولوی علیآباد میگفتن که امسال زمستون پربرف و سردی داریم، خونه فاطمه و رضوان نزدیک خونه زهرا کوچولو بود، اونا خانواده فقیر و نیازمندی بودن، ولی زهرا خیلی دختر باهوش و درسخونی بود.
ماه رجب از راه رسیده بود و با خودش اولین برف زمستونی رو آورده بود. دونهدونههای برف، لبخند فرشتهها و دوستی با خدای مهربون رو آورده بودن. صبح بود و فاطمه تازه از خواب بیدار شده بود، اون با چشمای خوابالود اومد کنار پنجره اتاقش، اما یهو جیغ زد و گفت: رضوان! برف، همهجا برف اومده، بلندشو ببین چقدر زیاده، پاشو دیگه رضوان.
رضوان تا اسم برف رو شنید، زود از جا پرید و با خوشحالی کنار پنجره اومد، اونم مثل خواهرش خیلی ذوق کرد، مامان که توی آشپزخونه داشت شیرهای بزها رو میجوشوند، با سر و صدای بچهها توی اتاق اومد و گفت: چیه! چه خبره؟ مگه اولین باره برف میبینید؟ خدا رو شکر هرسال توی روستای ما برف خوبی میباره، نمیبینید چه رودخونه پر آبی داریم؟ امسال که بیشتر هم هست، چون ماه رجب از راه رسیده.
فاطمه گفت: مامانجون! چرا انقدر ماه رجب برای ما مهمه؟ دیشب توی مسجدم حاج آقا خیلی از این ماه تعریف کرد، راستی گفت که امسال اعتکافم داریم، اون دیگه چیه مامان.
مامان خندید و گفت: اول بیاد بریم یه شیرگرم با تخم مرغ و نون تازه بخوریم، بعد براتون میگم که رجب چه ماهیه.
برف تندتند میاومد، درخت گردوی وسط حیاط کاملا سفید شده بود. وقتی صبحانه تموم شد، مامان رو به دوتا دخترش کرد و گفت: عزیزای من! اعتکاف یه نوع عبادته، آدما برای انجام این کار، سه روز میرن مسجد و بیرون نمیان، اونجا با خدا حرف میزنن، نماز و دعا میخونن و روزه میگیرن، من وقتی هم سن شما بودم، چند بار با مامانم اعتکاف رفتم، خیلی روزای خوبی بود، کلی بهمون خوش میگذشت.
رضوان خندید، اون همینطور که داشت لیوانهای خالی رو توی سینی میچید، گفت: پس امسالم من و فاطمه با هم میریم اعتکاف؟ وای خدا! خیلی خوش میگذره.
فاطمه لبخندی زد و با خوشحالی گفت: آره آبجیجون! منم میخوام ببینم اعتکاف چطوریه؟ به بچههای مدرسه هم باید بگیم.
چند روز بعد فاطمه و رضوان همراه همکلاسیهاشون برای اعتکاف ثبت نام کردن، البته زهرا ثبت نام نکرد، فاطمه و رضوان دلیلش رو میدونستن، چون هر کسی برای ثبت نام، باید یه پول کمی رو میداد، اما زهرا همون پول کم رو هم نداشت، شب قبل از شروع اعتکاف، فاطمه و رضوان یه تصمیم مهم گرفتن، اونا پیش پدرشون رفتن، فاطمه با لبخند گفت: باباجون! من و رضوان میخوایم یه چیزی بگیم، ولی...، ولی چطور بگیم.
رضوان حرف خواهرش رو ادامه داد و گفت: ولی رومون نمیشه، باباجون! فردا سحر ما باید مسجد باشیم تا سحری بخوریم و اعتکاف شروع بشه، ولی یه کم ناراحتیم، چون دوستمون زهرا نمیتونه بیاد.
بابا فهمید بچهها چی میخوان بگن، دستی روی سر دوتاشون کشید و گفت: باشه بچهها! ولی اگه حتی پول اعتکاف زهرا رو هم بدیم، بازم نمیشه، چون وقت تمومه.
رضوان رو به فاطمه کرد و گفت: ای وای فاطمه! وقت ثبت نام تمومه؟ حالا چیکار کنیم؟
بابا با لبخند گفت: عزیزای من! همه جاها پر شده، الان دیگه اگه کسی میخواد توی اعتکاف باشه، باید منتظر بمونه که یه نفر نیاد، زهرا خانمم ایشالا سال دیگه باید بیاد اعتکاف.
رضوان با ناراحتی، فکری کرد و گفت: آخه زهرا خیلی دوست داشت بیاد اعتکاف، اگه اینجوریه، من نمیام تا زهرا جای من بیاد.
فاطمه با تعجب گفت: واقعا! تو که خیلی دوست داشتی بیای، کلی وسیله جمع کردی، تو الان بیا، سال بعد زهرا هم میاد.
ولی بچهها! رضوان تصمیم درست رو گرفته بود، اون جای خودش رو به زهرا داد، حتی پول ثبت نام دوستش رو هم داد، اون سال درسته که رضوان توی مسجد نبود، ولی هرچی زهرا دعا کرد و بهش خوش گذشت، انگار برای اون بود، رضوان خوشحال بود که دوستش به جای اون معتکف شده و برای اون هم دعا میکرد.
خب دوستهای گلم! اینم از قصه امشب، تا فردا و یه قصه شب دیگه، دلتون پر از نور خدا، شب بخیر.