این داستان با موضوع اتحاد، اعتماد به نفس جمعی و مقابله با مستکبر و ظالم، و به مناسبت 13 آبان و تسخیر لانه جاسوسی نگاشته شده است.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/khj_1.jpg)
جنگل کاج خرگوشها.
به نام خدای تموم جهان
خدای زن و مرد و پیر و جوان
سلام بچههای مهربون ایران، سلام دانشآموزهای درسخون و باهوش. خوب هستید؟ الهی شکر.
بالأخره فصل پاییز رسید به نیمه و فقط نصف دیگهاش باقی مونده. عجب فصل قشنگ و زیباییه؛ هم زیبا و هم یه ذره سرد. پس مراقب خودتون باشید که گول نخورید؛ بله، گول سرمای پاییز. لباس مناسب بپوشید تا سرما نخورید.
گفتم گول، یاد یه قصه پاییزی توی یه جنگل بزرگ افتادم؛ جنگلی که فقط درخت کاج داشت و پر بود از خرگوشهای ریز و درشت. یه روز پاییزی توی اون جنگل اتفاقی افتاد که شروع یه ماجرای شنیدنی شد. پس بریم تا باهم قصه جنگل کاج خرگوشها رو براتون تعریف کنم.
روزهای گرم تابستون تموم شده بود و آروم آروم سرمای پاییز از راه میرسید. جنگل کاج قصه ما پشت کوههای بلند، اون طرف دریاها بود و خرگوشهای سفید با خیال راحت توی اون جنگل، کنار هم زندگی میکردن. اونا لونههای زیادی کنار دریاچه برای خودشون ساخته بودن. هیچ حیوون دیگهای هم توی اون جنگل زندگی نمیکرد.
خرگوشهای مهربون خیلی همدیگه رو دوست داشتن. هیچ دشمنی توی جنگل اونا وجود نداشت. برای همین شب و روز بازی میکردن و غذا میخوردن و کیف میکردن.
روزی از روزها از پشت همون کوههای بلند، سه تا کلاغ بزرگ با چشمهای زرد، بالبالزنون وارد جنگل کاج شدن. معلوم بود از راه دوری اومدن. یکی قهوهای، یکی سیاه و اون یکی هم خاکستری بود.
خرگوشها، که هر کدوم مشغول کارهای خودشون بودن، با صدای قارقار کلاغها، همه دست از کار کشیدن و با چشمهای متعجب به آسمون نگاه کردن؛ آخه تا حالا صدای کلاغ نشنیده بودن. اونا هم ترسیده بودن، هم براشون سؤال بود که این حیوونهای جدید، کی هستن.
کلاغها پر زدن و روی قدیمیترین و بزرگترین درخت کاج جنگل نشستن، به اطراف یه نگاهی انداختن و با صدای بلند، قارقار کردن تا همه خرگوشهای جنگل کاج دور درخت بزرگ جمع بشن.
جنگل کاج خرگوشها
یکی از خرگوش کوچولوها از بین جمعیت صدا زد: سلام! شما کی هستین؟ چی هستین؟ چرا اونجا نشستین؟
کلاغ سیاه، که رئیس بود، قارقاری کرد و گفت: ما کی هستیم؟ چی هستیم؟
بعد صداشو صاف کرد و گفت: سلام به همه خرگوشهای جنگل زیبای کاج. در جواب سؤال خرگوش کوچولو باید بگم ما کبوترهستیم؛ کبوترهای نامهبر. ما دوست شماییم. میخواییم اگه شما اجازه بدین، روی همین درخت بزرگ کنار شما زندگی کنیم. در عوض اگه نامه یا خبری داشتید، برای دوستاتون ببریم.
خرگوشها تا این رو شنیدن، خیلی خوشحال شدن. یکی از خرگوش بزرگها گفت: چه عالی! شما چقدر خوب و مهربونید. شنیده بودم کبوترها خیلی مهربونن. من که خوشحال میشم شما توی این جنگل کنار ما زندگی کنید. بقیه خرگوشها هم حتماً نظر من رو دارن.
خرگوشها همه باهم صدا زدن: بله، ما هم شما رو دوست داریم.
کلاغ سیاه، بالهای بزرگش رو باز کرد و شاخه بلندی رو نشون داد و گفت: من و دوستام میخوایم روی اون شاخه، لونه بسازیم تا تموم شهر رو ببینیم و از منظره زیبای درختها لذت ببریم.
همه خرگوشها از بزرگ و کوچیک و زن و مرد بهشون کمک کردن تا چوب بیارن، برگ جمع کنن و یه لونه بزرگ و قشنگ بسازن. بعد از اینکه لونه ساخته شد و کار کلاغها شروع شد. هرکس هر خبری رو میخواست به دوستهای خرگوشیش برسونه، مینوشت و بعد اون رو توی یه پاکت میذاشت، درش رو با شیره درخت کاج محکم میبست و به کلاغها میداد. کلاغها هم اونها رو به همون آدرسی که روی پاکت نوشته شده بود، میبردن.
خرگوشها برای نامهبرها شرط گذاشته بودن که خبرها از جنگل کاج، جای دیگهای نره. روزها و شبها میگذشت و نامهها زیادی از اینطرف به اونطرف برده میشدن تا اینکه یه روز صدای ترسناکی از نزدیکی جنگل اومد؛ صدایی که سالها بود کسی نشنیده بود؛ زوزه گرگ.
بله! یه گرگ سیاه و بزرگ با چشمهای آبی و دندونهای تیز؛ از کجا و چطوری اومده بود؟! امکان نداره گرگی بتونه از پشت اون کوههای بلند و آب دریاها تونسته باشه راه رسیدن به خرگوشها رو پیدا کنه. خیلی سال بود که نقشه راه جنگل کاج رو هیچ کسی نمیدونست. اصلا خرگوشها برا همین تونسته بودن راحت و بدون ترس از دشمن، این همه سال توی جنگل سرسبزشون زندگی کنن. همهشون تعجب کرده بودن؛ چون میدونستن روزهای سخت و وحشتناکی توی راهه.
حالا هرکی میخواد بدونه قراره چه اتفاقاتی برای خرگوشهای دمپنبهای جنگل کاج بیفته و این گرگ سیاه، سر و کلهاش از کجا پیدا شده، حتما فردا شب هم با ادامه قصه همراه بشه.
الان هم زودتر برید بخوابید. شبتون بخیر و خدانگهدار.