قصه شب/ «فصل چهارم/یاقوت حلی»

11:20 - 1402/12/20

داستان تشرف جوان اهل‌سنت اهل حِلّه، خدمت امام زمان عجل الله فرجه در زمان غیبت کبری.

به نام خداوند دل‌های پاک      که نامش بود در دلت تابناک | قصه یاقوت حلی

سلام بچه‌های گل توی خونه، حالتون خوبه؟

دوباره خورشید خانم رفت و ماه زیبا تشکی از ستاره‌های قشنگ و نورانی پهن کرد تا ما با یه قصه قشنگ دیگه به خونه‌تون بیایم.

هوا کم‌کم داشت رو به تاریکی می‌رفت. باد خنکی از میون کوچه‌ها می‌وزید. شیخ، عبایی روی دوشش انداخت و از خونه بیرون زد.

اون از میون بازار عطارا به سمت حرم به راه افتاد. بوی تند ادویه فضای بازار رو پر کرده بود.

وقتی روبروی ایوون طلا رسید، زیر لب چیزی خوند، نیم نگاهی به ساعت کنار ایوون کرد، انگار که دیرش شده باشه، باعجله سلامی داد و از حرم بیرون دوید.

از کنار وادی السلام خودشو به سر جاده رسوند. توی اون جاده خلوت، به جز یه اتوبوس قدیمی، چیزی نبود. شیخ سریع سوار اون شد و به سمت کربلا رفت.

مثل هر هفته شب تا صبح روبروی ضریح نشست و مشغول دعا شد، بعد از نماز هم صبحونه نخورده پیاده به راه افتاد تا کارهای عقب مونده هفته رو کامل کنه. کم کم هوا رو به روشنی می‌رفت، باد ملایمی وسط دشت نی می‌وزید. شیخ کنار شط روی زمین نشست. صدای خنده گروهی بلند بود. یاد اتوبوس قدیمی دیشب افتاد، تصمیم گرفت تا با کشتی بره حله، از اونجام بره نجف.

اون به سمت کشتی کنار فرات رفت و همراه یه عده سوار شد، بعد محو خنده جوونایی شد که صدای موج آب لابه‌لای خنده‌هاشون معلوم نبود.

همه دور هم جمع شده بودن، یه جوون به سمت دوست‌هاش ایستاده بود و با هیجان داستان تعریف می‌کرد، بقیه هم حسابی می‌خندیدن. کنار همه اون‌ها یکی ساکت بود و به نرده کشتی تکیه داده بود. اون اصلا به شوخی دوست‌هاش نمی‌خندید. شیخ علی محو جوون شده بود، ولی هر چی با خودش کلنجار می‌رفت، روش نمیشد بره و باهاش صحبت کنه .

بالاخره کشتی کنار رودخونه پهلو گرفت، ناخدا با لهجه عربی بلند گفت: اینجا آب خیلی کمه، باید پیاده تا بعد نخلستون بیاید، وگرنه کشتی به گل می‌شینه، بعد از نخلستون سوارتون می‌کنم.

شیخ کنار نخل ایستاد، عبای روی دوشش رو مرتب کرد و به سمت جوون رفت. اون سلامی کرد و گفت: چرا از رفیقات کناره‌گیری می‌کنی؟ مگه دوستشون نداری؟

جوون نگاهی به پشت سر کرد و گفت: اینا اهل سنتن، آخه بابای من سنیه، البته مادرم شیعه بود، منم به خاطر امام‌ زمان (عجل‌الله فرجه) شیعه شدم.

شیخ علی رشتی همین‌طور که از میون نخل‌های سر به فلک کشیده رد میشد گفت: چی شد که شیعه شدی؟

جوون یه قدم بلندی برداشت و با صدای آرومی گفت: اسم من یاقوته، کنار پل حله روغن فروشم، چند سال قبل برای خرید روغن به دهات‌های اطراف حله رفتم، موقع برگشت با کاروان کنار چاه آبی چادر زدیم، من از خستگی خوابم برد، وقتی بیدار شدم کسی توی چادر کنارم نبود، من با ترس بیرون اومدم، همه رفته بودن و من تنها وسط بیابون، مونده بودم. هوا تاریک شده بود و من با صدای پارس سگ‌های وحشی فقط به خود می‌لرزیدم.

یواش روی پنجه پا بلند شدم، اما تا چشم کار می‌کرد بیابون بود. من با صدای بلند خلفای اهل سنت رو صدا می‌زدم، اما هیچ کس به داد تنهاییم نرسید، یاد حرف مادرم افتادم که همیشه امام شیعه‌ها رو صدا می‌زد، کسی که الان هم زنده‌ است و توی گرفتاری‌ها به داد مردم می‌رسه.

به خدا قول دادم اگه از این بیابون نجات پیدا کنم، مثل مادرم شیعه بشم. من با صدای بلند اسمی که از مادرم شنیده بودم رو فریاد زدم. لا به ‌لای فریادهایم صدای مرد عربی از وسط تاریکی به گوشم رسید. اون به سمتم اومد و گفت: نترس راه حِله از اون طرفه، اگه الان راه بیفتی، زود می‌رسی.

مرد عرب که عمامه‌ای به سرش بسته بود، دست من رو گرفت و چند قدمی با من همراه شد، بعد گفت: یکم جلوتر به روستایی می‌رسی که همه شیعه هستن، اما یادت باشه چه قولی دادی، قول دادی مثل مادرت شیعه بشی.

نگاه مهربون اون مرد آرامشی به من داد، نمی‌دونستم کیه، از کجا منو می‌شناسه و چطور می‌دونه چه قولی دادم. توی همین فکرا بودم که دیدم دیگه اون مرد کنارم نیست.

راه زیادی رفتم، ولی نفهمیدم چطور رسیدم، شب رو توی مسجد روستا خوابیدم، فردا صبح که شد، تازه رفیقام به روستا رسیدن.

بچه‌های گل! یاقوت به خدا یه قول واقعی داد، امام زمان هم کمکش کرد و از اون بیابون نجات پیدا کرد، اگه ما هم به خدا یه قول واقعی بدیم، امام زمان ما رو هم توی مشکلاتمون کمک می‌کنه.

خب اینم از قصه امشب، تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 3 =
*****