داستان تشرف در زمان غیبت کبری خدمت امام عصر (عج) که حضرت نقشه و دستور ساخت مسجدی را میدهند.
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/rd_4.jpg)
اول هر کلامی، نام خدای داناست اون که همیشه هرجا، بخشنده و تواناست | قصه مسجدی بیرون شهر
سلام به بچههای گل توی خونه، آقاپسرا و دخترخانمای خوب و مهربون.
باز یه روز دیگه تموم شد و خورشیدخانم جاشو به ماه زیبا داد تا با یه قصه قشنگ دیگه بیایم خونتون، ببینم! آماده قصه هستید؟
بوی عود فضای مسجد رو پر کرده بود، مثل هر دوشنبه، احمد پشت رحل نشست، دستش روی گوشش گذاشت و با صدای بلند شروع به خوندن کرد، همه با ذوق و شوق به صورتش نگاه میکردن.
هنوز جلسه تموم نشده بود که دورش حلقه زدن و از زمین و آسمون سوال میکردنو اون چند ساعتی جلوی مسجد ایستاده بود و هر از گاهی به ساعتش نگاه میکرد. وقتی به خونه رسید، همه خواب بودن.
هوا سرد بود و باد شدیدی میوزید، اون بعد از اذان صبح، زیر کرسی نشست و مشغول دعا شد که ناگهان صدای در بلند شد. استاد با ترس به سمت در دوید، توی تاریکی کوچه سه نفر پشت در منتظرش ایستاده بودن، زیر نور چراغ برق صورتش رو شناخت، رضامکانیک و برادراش بودن، جلو اومد و رو به استاد کرد و مشکلش رو گفت.
استاد مات و مبهوت رضا شده بود که مثل یه بچه گریه میکرد.
رضا صداشو صاف کرد و گفت: احمدآقا! میای بریم جمکران؟ خودت گفتی اگه پیش صاحب زمون دعا کنیم حاجتمون رو میده.
احمد خجالت کشید دست رد به سینه بچهها بزنه، به خونه برگشت تا لباسشو عوض کنه و باهاشون همراه بشه.
همه سوار ماشین شدن، رضا ذهنش درگیر پدر مریضش و حرفهای ناامید کننده دکتر بود.
خیابانهای تهران خلوت بود. رضا پشت فرمون نشسته بود، وقتی ماشین توی جاده قم افتاد، شروع به سوال پرسیدن کرد تا راه رو کوتاه کنه.
هنوز به قم نرسیده بودن که ماشین خاموش شد، اما هرچی استارت زد روشن نشد.
اون کاپوت رو بالا داد، همه از ماشین پیاده شدن تا شاید عیبشو پیدا کنن و سریع به جمکران برسن.
حاجاحمد که از دیشبم خسته بود، دست به کمر گذاشت و شروع به قدم زدن کرد.
انگار ماشین لج کرده بود و سه تا مکانیک حریفش نمیشدن.
دیگه آفتاب بالا آمده بود، رضا حسابی از عیبی که پیدا نمیشد، کلافه شده بود.
اون آفتابه رو از صندوقعقب برداشت، به سمت تپهای رفت که ناگهان مردی بلند فریاد زد: حاجاحمد، اونجا مسجده.
احمد با تعجب به بیابون نگاه کرد، سیدی رو دید که عمامه به سر با نیزه بلند ایستاده بود.
احمد سرش رو پایین انداخت و به راه افتاد، با خودش گفت: این مرد کیه؟ از کجا منو میشناسه؟ بزار برم سر صحبت رو باهاش باز کنم، اخه کی وسط بیابون رو با نیزه خطکشی میکنه؟ از اینجا تا قم کلی راهه.
اون به سمت سید اومد و سلام کرد، مرد نیزه رو توی زمین فرو کرد، عمامه روی سرش رو جابجا کرد و گفت: دارم نقشه مسجد میکشم، اینجا به زودی جز قم میشه و حسابی آباد میشه.
احمد هاج و واج نگاه میکرد که سید ادامه داد: اونجایی که گفتم نرو، جای شهادت یکی از بزرگانه، اینجا در آینده محراب مسجد میشه.
سید دست احمد رو گرفت، چندقدمی رفت، بعد اشاره به خاری کرد و گفت: اونجا حسینیه است، اونطرف هم کتابخونه میشه.
ببینم! تو میتونی کتابای کتابخونه رو بدی؟
احمد نگاهی به بیابون کرد و گفت: اگه اینجا مسجد و حسینیه شد، کتابش هم با من.
صدای بوق ماشین بلند شد، رضا با دست اشارهای کرد، انگار ماشین درست شده بود.
احمد بی خداحافظی سرش رو زیر انداخت و به سمت ماشین رفت، چند قدمی بر نداشته بود که سوالی توی ذهنش مرور شد، وقتی برگشت خبری از سید نبود.
توی ماشین روی صندلی جلو کنار راننده نشست، یکی از بچهها با تعجب پرسید: حاجی! وسط بیابون با کی حرف میزدی؟
احمد شیشه ماشین رو بالا داد و گفت: با همون آقاسید.
صدای محوی از صندلی عقب گفت: کدوم سید؟
احمد با تعجب از آینه نگاه به عقب کرد و گفت؟ آقاسید که صورتش مثل عربها بود، مگه شما ندیدیدش؟
رضا شونه بالا انداخت و گفت: ما توی بیابون کسی رو به جز شما ندیدیم.
دیگه صدایی از احمد در نیومد، اون هر از گاهی با گوشه آستین اشکش رو پاک میکرد، وقتی برگشتن، شبونه رفت خونه شیخ جواد خراسانی، در زد و جریان رو تعریف کرد.
شیخ بیاختیار نشست، دست روی سر گذاشت، سلامی به آقا داد و گفت: از نشونههایی که میدی، معلوم میشه امام زمان (عجل اللهفرجه) بودن، صبر کن اگه اونجا مسجد شد، سیدی که دیدی خود آقاست.
بچههای گل! احمد چند ماه بعد با دوستاش اومدن قم تا به اون منطقه رسیدن، همه با تعجب دیدن که اونجا دارن مسجدی رو میسازن که اسمش مسجد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود.
مسجدی که با دستور خود امام زمان ساخته شد.
خب! تا یه شب و یه قصه دیگه، خدانگهدار.