قصه تشرف و عنایت امام زمان (عج) در زمان غیبت کبری به یه کفاش.
به نام خداوند نیلوفرین ستایش ز بهر تو ای بهترین | قصه تشرف و عنایت امام زمان
شب شد و ماه مهربون، اومد وسط آسمون و با صدای خوشزبون، میگه: سلام آقاپسرا، سلام دخترخانمای خوشاخلاق، سلام فرشههای توی خونه، شب همهتون بخیر. حالتون خوبه؟ آمادهاید یه قصه قشنگ دیگه براتون تعریف کنم؟
به نام خدا
آفتاب بالا اومده بود و هنوز هوا سرد بود، اوایل اسفند بود و همه مشغول خونه تکونی بودن، مردم یکی در میون جلوی خونهها پارو بدست مشغول شستن قالی بودن.
پیرمرد میان کوچهها قدم میزد، از کنار هر کسی که رد میشد، سراغ خونه اجارهای رو میگرفت، وقتی هم جواب سر بالا میشنید، سرش رو زیر میانداخت و به راه خودش ادامه میداد.
اون حال و حوصله کار و مغازه رو نداشت، فقط بیهدف قدم میزد، چشم که چرخوند، وسط بازار آهنگرا خودشو پیدا کرد. بازار شلوغ بود، وقتی به مغازه رسید، یکی دو نفری پشت در منتظر اومدنش روی پله مغازه نشسته بودن.
ذهنش فقط درگیر اجاره بود، چون مهلتش داشت تموم میشد، وارد مغازه سرد و تاریکش شد، پتو روی پا پهن کرد و مشغول کار شد.
اون هی درفش رو محکم فرو میکرد، بعد نخ رو میکشید، اما انگار نخ هم باهاش سر لج داشت و مدام پاره میشد، اما با این حال سرش رو زیر انداخته بود و بیتوجه به حرفهای مشتریا زیر لب ذکر میگفت.
هنوز ظهر نشده بود که پالتو کهنهشو به تن کرد و بیرون زد. کوچهها رو یکییکی میگشت، اما خبری از خونه نبود، دیگه جواب مردم رو میدونست، قبل از جواب اونا میگفت: میدونم فصل اجاره و جابجایی نیست، اما اگه خونهای پیدا کردید بهم خبر بدید.
چند روزی گذشت، اما هیچ خبری از خونه نشد. عصر یه روز سرد زمستونی، کنج مغازه روی چهارپایه نشسته بود و کفش پینه میزد، بوی آتیش فضای مغازهشو پر کرده بود.
صدای در بلند شد، سرش رو بلند نکرد، صدای صاحبخوخنش بود که با عصبانیت گفت: سید! قرارمون ده روز پیش بود، مهلت خواستی، دادم. امروز آخرین مهلتته، اگه تا شب خالی نکنی، دیگه راضی نیستم توی خونم بمونی.
کفاش هاج و واج نگاه به کفشها میکرد، مونده بود چیکار کنه، نه پای رفتن داشت، نه دل موندن. بلند شد و به سمت خونه راه افتاد. با خودش میگفت: تو این شب سرد زمستونی چیکار کنم؟ اسباب و وسایلم رو کجا ببرم.
وقتی خونه رسید، بچهها دور کرسی مشغول بازی بودن. زنش هم توی آشپزخونه غذا میپخت. اون به زنش گفت: امروز صاحبخونه اومد در مغازه و گفت که دیگه راضی نیست توی خونهاش بمونیم، باید هرجور شده امشب از این خونه بریم.
زن حرف شوهرش رو جدی نگرفت، یه اخمی کرد و مشغول آشپزی شد.
سید پالتوشو از تنش درآورد، بعد فرش لول شده گوشه اتاق رو به دوشش گرفت و به طرف کوچه رفت.
زن زیر اجاق رو خاموش کرد، از پنجره سرش رو توی حیاط کرد و با تعجب پرسید: خونه اجاره کردی؟ چرا زودتر به ما نمیگی تا کارها رو بکنم.
مرد بقچهای زیر بغل زد و یه کیسه به پسرش داد، بعد اشاره کرد تا اونو به حیاط ببره.
پسر دووندوون از حیاط به آشپزخونه رفت و چیزی در گوش مامانش گفت، مادر هم با عجله به حیاط رفت.
صدای دعوای زن تا توی اتاق میاومد. مرد بلند گفت: وقتی راضی نیست، مجبوریم توی کوچه بخوابیم، نگران نباش، خدا کریمه.
اون توی کوچه فرشی رو ولو کرد، بعد اسباب دورش چید و کرسی رو وسطش گذاشت، دور تا دورش رو هم با چادر پوشوند.
هوا سرد بود و بارون نمنم کوچه رو خیس کرده بود.
صدای پارس سگهای ولگرد، ترس به جون بچهها انداخته بود .
سید بلند شد، دور چادر قدم میزد، اما هیچ راه چارهای به فکرش نمیرسید، فقط زیر لب دعای فرج رو زمزمه میکرد. یهو توی تاریکی کسی رو کنار خودش حس کرد. صدایی گفت: چرا انقدر بهم ریخته شدی سید عبدالکریم؟ دوستان ما توی گرفتاریها باید صبور باشن، اجداد ما مصیبتهای زیادی کشیدن.
اشک روی صورت سید جاری شد و گفت: فدای شما بشم، خدا رو شکر که اجداد شما مصیبت اجارهنشینی نکشیدن.
توی تاریکی کوچه صورت مرد واضح نبود با صدای مهربانی گفت: حالا درست میشه، نگران نباش، ما ترتیب کارها رو دادیم.
صورتش غرق اشک شده بود و جایی رو نمیدید، وقتی با آستین چشمانش رو پاک کرد، اثری از مرد نبود.
به سمت چادر اومد. سیدمهدی خرازی رو دید، کلاه نمدی سفیدی روی سر گذاشته بود، مونده بود چطور حرفش رو بزنه، رو به کفاش کرد و منمن کُنان گفت:
دیشب توی خواب امام زمان (عجلاللهفرجه) رو دیدم، بهم گفت که فلان خونه رو برای شما بخرم، بعد هم پیشت بیام و کلیدش رو بهت بدم.
سیدمهدی حلقه کلید رو دور انگشتش چرخوند و ادامه داد: صبح رفتم سراغ اون خونهای که توی خواب نشونیشو داده بودن، صاحبخونه رو جلوی در دیدم، میگفت قرض داشته، متوسل به امام زمان شده تا خونش فروش بره و بدهیش رو بپردازه.
بله بچههای گل! درسته امامزمان(عجلاللهفرجه) غایبه، اما حواسش به تموم شیعیانش هست، یادمون نره ما هم هر مشکلی که توی زندگی داریم، میتونیم با صاحبمون در میون بزاریم.
تا یه شب و یه قصه دیگه، خدانگهدار.