من غذای حرام نمی خورم

04:26 - 1391/10/15
آیت الله مجاهد بافقی را به دستور رضا خان جلاد به تهران آورده و زندانیش کردند. در زندان شهربانی هر چه غذا آوردند، میل نکرد و فرمود: این غذاها حرام است و من غذای حرام نمی خورم. ..
آیت الله مجاهد بافقی

آیت الله مجاهد بافقی را به دستور رضا خان جلاد به تهران آورده و زندانیش کردند. در زندان شهربانی هر چه غذا آوردند، میل نکرد و فرمود: این غذاها حرام است و من غذای حرام نمی خورم. عاقبت مأمور زندان که تحت تاثیر روحیه تقوای او قرار گرفته بود عرض کرد: آخر شما با این حال از بین می روید. بالاخره باید چیزی میل کنید. فرمود: من همراهم هفت سنّار پول دارم آن را ببر برای من مقداری نان و سبزی و نخودچی بخر و بیاور. آن مأمور رفت و آنها را خرید و چند روزی با این حال گذراند تا آن که یک سید بزرگواری از بیرون برای او غذا می آورد. قریب چهار ماه یا شش ماه در آن زندان بود، ولی در همان زندان مشغول موعظه و ارشاد و اقامه نماز جماعت بود. حتی مأمورین زندان را مرید خود کرده بود و همه اهل زندان از انفاس قدسیه او عوض شده و متعبد و مؤمن شده بودند. تا آن که دو نفر مأمور یهودی برای او معین کردند. پس از چند روزی در اثر مصاحب و ارشاد و عبادت و اخلاق آن عالم متقی، آن دو نفر اسلام اختیار کردند. دوباره دو نفر ارمنی را مأمور زندان نمودند آنها هم با دیدن این آیت الاهی اسلام را قبول کردند.
عاقبت چون دیدند، وجود ایشان در محیط زندان هم باعث رشد فکری و آگاهی زندانیان و مأمورین می شود؛ به ناچار تصمیم گرفتند که با یک بهانه ای او را آزاد کنند. یک روز شخصی به عنوان مستنطق، وارد زندان شد و نزد آقای بافقی آمد و پرسید: محرک شما در این کارها که بود؟ مرحوم بافقی فرمود: اولا تو بگو بدانم در چه دینی هستی تا من با همان دین و با کتاب همان دین با تو حرف بزنم. آیا یهودی هستی؟ ارمنی هستی یا مسلمان؟ در هر دینی باشی این صورت و قیافه تو، با ریش تراشیده، مطابق دستور دین نیست. گذشته از این ها بگو ببینم تو به اختیار خود به اینجا آمده ای یا کسی ترا دستور داده که از ما بازجویی کنی؟ گفت: مقامات مرا دستور داده اند تا از شما بازجویی کنم. مرحوم بافقی فرمود: همچنانکه شما از طرف مقام بالاتر از خود در این کار مأموریت داری؛ من هم از طرف خداوند که مقامش مافوق تمام مقام هاست مأموریت و وظیفه داشتم که از احکام خدا و قرآن، دفاع کنم.
وی از سخنان آیت الله بافقی مات و متحیر شده و بیرون رفت و گفت: در مقابل این منطق، من برای بازجویی، هیچ راه دیگری نداشتم.
ناچار آمدند به ایشان پیشنهاد کردند که جایی را برای اقامت خود انتخاب کنند. پرسیدند: کجا را دوست دارید؟ فرمود: قم. گفتند کجا در نظرت بد است؟ گفت: بدترین جا در نظر من تهران است که جای فحشا و ظالمان است. گفتند: غیر از قم هر جا را می خواهی تو را می فرستیم. گفت: بیرون شهر ری و کنار قبر حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام را اختیار می کنم.
پس آن بزرگوار را روانه شهر ری کردند. وقتی که از زندان خارج شدند؛ درشکه و وسیله سواری برای او آماده کردند. گفت: من در وسیله نقلیه شما سوار نمی شوم، بلکه پیاده می روم. پس پیاده به حرم عبدالعظیم علیه السلام مشرف شدند. تا آنکه یک اهل خیری از علاقمندان او را به منزل خود دعوت کرد. ایشان پس از استخاره، دعوت او را قبول کرده و به منزل ایشان وارد شدند. از طرف دولت، دو نفر مأمور در آن خانه گماشتند که از آمد و رفت و ارتباط مردم با آن عالم متقی جلوگیری نمایند. ایشان فقط آزاد بودند که بعد از نیمه های شب به حرم عبدالعظیم و سایر زیارتگاه های شهر ری مشرف شوند. در این مدت کرامات زیادی از آن بزرگوار ظاهر شد که بعضی از آنها را مأمورین مشاهده و نقل نموده اند.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی حوزه

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 3 =
*****