داستان راهبی که مسلمان شد

22:20 - 1391/10/16
در زمان ابوبكر چند نفرى از روم به مدینه سفر كردند تا از شهر رسول خدا دیدن كنند در میان آنها راهب نصرانى وجود داشت كه همراه یك شتر راهى مدینه شده بود...
راهب مسلمان شده

به گزارش رهروان ولايت در وبلاگ گروه اينترنتی شناخت مسیحیت آمده است:در زمان ابوبكر چند نفرى از روم به مدینه سفر كردند تا از شهر رسول خدا دیدن كنند  در میان آنها  راهب نصرانى وجود داشت كه همراه یك شتر راهى مدینه شده بود به محض  ورود به مدینه جاى امنى شترش را بست و راهى مسجد النبى شد از قضا ابوبكر و كثیرى از اصحاب در مسجد بودند كه راهب مسیحى وارد شد و رو به جمعیت گفت كدام یک از شما خلیفه مسلمین است‏؟ همه اشاره به ابوبكر كردند

راهب گفت نام تو چیست‏؟

ابوبكر گفت : عتیق

راهب : نام دیگرى دارى‏؟ ابوبكر جواب داد صدیق

نام دیگرى دارى ؟ بله به من ابوبكر هم میگویند

راهب گفت آن كسى كه من دنبالش هستم تو نیستى 

ابوبكر گفت خواسته تو چیست‏؟

گفت من از روم آمدم و با خودم مقدار زیادى طلا و نقره آورده ام  اگر جواب سوالات مرا بدهى آنها را به تو میبخشم و هر خواسته اى داشته باشى انجام خواهم داد و اگر جواب مرا ندهى یك لحظه هم كنار شما جهال نمیمانم‏

ابوبكر گفت سوالت را بپرس و بى منت جواب بشنو

راهب سوال كرد آن چیست كه خدا به آن علم ندارد؟

ابوبكر هرچه فكر كرد از جواب بازماند عمر را صدا كرد تا جواب سوال را بدهد ولى عمر هم مثل ابوبكر از جواب دادن امتناع ورزید ابوبكر گفت عثمان را صدا كنید شاید او جواب دهد ولى عثمان هم مانند دو نفر قبلى از پاسخ دادن باز ماند

راهب مسیحى روكرد به مسلمانان و گفت این اعلام و شیوخ دین اسلام از این سوال من باز ماندند و جوابى ندارند و بلند شد تا مسجد را ترك كند همه مسلمانان از این پیش آمد نگران شدند

سلمان فارسى كه در مسجد حضور داشت سریع رفت سراغ امیر المومنین حضرت على علیه السلام و ایشان را از ماجرا و نگرانى مسلمانان و اصحاب با خبر كرد حضرت هم به سرعت راهى مسجد شد تا چشم اصحاب به امیر المومنین خود خوشحال شدند و به حضرت خوش آمد گویى كردند

ابوبكر رو كرد به راهب و گفت این شخص جواب تو را میدهد

راهب گفت اسم شما چیست‏؟

حضرت فرمود اسم من در تورات موسى الیا و در انجیل عیسى ایلیا و نامى كه پدرم انتخاب كرده على و نامى كه مادرم انتخاب كرده حیدر است‏

راهب در ادامه از نسبت حضرت على با پیامبر اسلام سوال كرد و در آخر گفت شما همان كسى هستى كه از روم براى دیدنش سفر كردم‏

راهب سوال كرد چه چیزى براى خدا نیست‏؟ حضرت جواب داد خدا غنى و بى نیاز است و براى خدا فرزندى نیست‏

راهب سوال كرد چه چیز از خدا نیست ؟ حضرت پاسخ داد ظلم از جانب خدا نیست‏

راهب سوال كرد خدا به چه چیز علم ندارد؟ حضرت در پاسخ گفت به یقین خدا عالم به شریك در ملك خویش نیست‏

فى الفور راهب از جا برخواست و پیشانى حضرت را بوسید و به اسلام ایمان اورد و شهادتین را بر لب جارى كرد

منبع :كتاب احتجاج ترجمه غفارى مازندرانى، ج‏2، ص: 308

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 0 =
*****