-داستانی به مناسبت قیام پانزده خرداد، با موضوع شناخت ظلم و ستم شاه و همراهی آمریکا در به شهادت رسوندن مردم مظلوم ایران
به نام خدای مهربون | سلام و شب بخیر به دوستهای خوبم؛ دوستهایی که میدونم وقتی خورشیدخانم خمیازه نزدیک غروبش رو میکشه و آروم آروم جای خودش رو به ماه نقرهای میده، آماده میشن تا قصه شب رو بشنون؛ منم مثل شما برای شنیدن قصه امشب لحظهشماری میکنم.
صدای تیر از همهجا به گوش میرسید؛ خیابونها کمکم داشت شلوغ میشد؛ مردم دستهدسته برای تظاهرات جمع شده بودن؛ بوی لاستیک سوخته و دود سیاه از لابهلای ساختمونها بلند بود؛ زن و مرد، یکصدا فریاد میزدن: یا مرگ یا خمینی
مژدهکوچولو صبح روز 15 خرداد، با صدای تفنگ از خواب بیدار شد؛ اون با عجله توی آشپزخونه رفت؛ ولی خبری از مامان و بابا نبود؛ اون همه اتاقها رو گشت؛ خیلی ترسیده بود؛ با خودش گفت: خدایا! یعنی مامان و بابا کجا رفتن؟ چرا انقدر بیرون صدای تیر میاد؟ یعنی چه خبره؟ چی شده؟
مژده با عجله و نگران توی حیاط رفت؛ یهو مامان رو دید که از توی حیاط داشت بیرون رو تماشا میکرد؛ مژده بدوبدو رفت و از لای در سرش رو بیرون برد؛ کوچه پر از دود و بوی آتیش بود؛ مردم فرار میکردن؛ سربازها هم دنبالشون بودن؛ مامان نگاهی به مژده کرد و گفت: دخترم! برو توی خونه، برو عزیزم؛ خدا به مردم تهران رحم کنه؛ مثل اینکه داره یه ماجرای طولانی شروع میشه؛ مردم ورامین و قم تظاهرات و راهپیمایی کردن تا شاه، آقای خمینی رو آزاد کنه.
مژده با تعجب پرسید: مگه آقای خمینی چه کار بدی کرده که زندانی شده؟ مگه زندان جای آدمهای بد نیست؟
مامان لبخندی زد و گفت: سربازهای شاه آقای خمینی رو به خاطر توهین به شاه دستگیر کردن. آخه روز عاشورا هم به شاه گفته بود که مثل یزیدی.
صدای تیر از همهجا به گوش میرسید؛ خیابونها کمکم داشت
مژده دوباره پرسید: آخه مامان! خب شاه حق داره ناراحت بشه دیگه؛ یزید خیلی آدم بدی بوده، نباید آقای خمینی این رو میگفت!
مامان بلند شد رفت نزدیک پنجره تا ببینه بیرون چه خبره، بعد با ناراحتی گفت: مژده جون! یزید میخواست با هر نقشهای که شده، اسلام و قرآن رو نابود کنه؛ برای همین امام حسین و یارانش رو شهید کرد؛ آقاروحالله خمینی بدیهای شاه و نقشههای کثیفی که داره رو برای مردم گفت تا همه بدونن چه بلایی داره سر ما میاد؛ هرچی اسرائیل دستور میده، شاه انجام میده؛ نمیبینی همین امروز چطور صدای تیر و تفنگ بلند شده؟ خیلی راحت داره با سربازهاش مردم رو میکشه؛ به نظرت با یزید چه فرقی داره؟
همین که حرف مامان تموم شد، صدای در حیاط اومد؛ مامان بدو بدو رفت و همراه بابا برگشت؛ مژده از چیزی که میدید خیلی ترسیده بود؛ بی حرکت فقط به بازوی خونی بابا نگاه میکرد؛ مامان همینطور که زیر بغل بابا رو گرفته بود و کمک میکرد تا بشینه، با نگرانی گفت: دخترم! برو یه دستمال تمیز بیار، بدو زود باش.
مامان: چی شد؟ کجا بودی؟ مگه نگفتی یه تظاهرات معمولیه؟ خدا بهت رحم کرد؛ فقط یه کم زخمی شدی.
بابا به مژده نگاه کرد و لبخند زد؛ با یه دست دیگهاش دخترش رو بغل کرد و بوسید؛ بعد گفت: چیزی نشده؛ اصلا فکر نمیکردیم شاه دستور کشتن مردم رو بده؛ شنیدم که مردم میگفتن کار شاه تمومه؛ قراره برن و قصرش رو بگیرن؛ دیگه داشتیم پیروز میشدیم؛ آخه فرمانده سربازها خیلی آدم ترسو و بیعرضهای بود؛ چند جا مردم تفنگ سربازها رو گرفتن و جلو رفتن؛ ولی یهو نمیدونم از کجا یه نقشه جدید برای کشتن مردم و دور کردنشون از قصر به دست فرمانده رسید؛ همه میگفتن حتی آشپزها و کارگرهای شاه هم تفنگ گرفته بودن تا ازش دفاع کنن؛ همهشون منظم و حساب شده جمع شدن؛ ما هم چون دستمون خالی بود، نتونستیم جلوی اون همه سرباز بایستیم؛ چقدر از مردم بیچاره کشته شدن؛ بقیه هم فرار کردن؛ این نقشه جدید از طرف آمریکاییها بود؛ خیلی مراقبن که شاه شکست نخوره.
مژدهکوچولو وقتی حرفهای بابا رو شنید، خیلی از دست شاه عصبانی شد؛ اتفاقات اونروز، شروع یه انقلاب بزرگ بود؛ وقتی امام خمینی آزاد شد، همه مردم به آقاروحالله خمینی کمک کردن تا شاه رو شکست بدن؛ سالها بعد همین اتفاق افتاد و بالاخره 22 بهمن بود که انقلاب اسلامی ایران پیروز شد.
دوستهای عزیزم پانزده خرداد، یه روز موندنی توی تقویم کشور ماست؛ روزی که مردم ایران عزیزترین افراد خونوادهشون رو از دست دادن تا جلوی ظلم شاه بایستن.
امیدوارم از این قصه لذت برده باشید، تا یه قصه شب دیگه و یه سلام دیگه، خدانگهدار.