-داستانی با موضوع اهمیت کنجکاوی و هوشیار بودن در انتخاب دوست، ارزش وطن و زندگی در خاک و خانه خود...
![](https://btid.org/sites/default/files/media/image/mhmwn_1_nhyy.jpg)
به نام خدا | قصه مهمون عجیب و غریب!
سلام و شببخیر به بچههای ایران؛ دوباره قصه های شب از راه رسید؛ همه حاضرید تا اونو براتون تعریف کنم؟ اگه خواب توی چشمهاتونه و داره پلکهای کوچولوتون رو میبنده، بهش بگید یه کم صبر کنه تا داستان قشنگ امشب رو بشنوید؛ قصه مهمون عجیب غریب!
یه دره سبز و پردرختی بود که وسط دوتا کوه بلند و سنگی قرار داشت؛ وسط اون یه رودخونه بزرگ و پرآب بود که از لابهلای بلندترین کوه، با شدت میاومد؛ بعد میرسید به یه دریاچه که آخر دشت بود؛ یه طرف این دریاچه آروم و قشنگ، جنگل بلوطی بود که حیوونهای زیادی توی اون زندگی میکردن؛ از خونواده پرجمعیت سنجابهای قرمز بگیر، تا جغد تنهای خاکستری؛ خرسهای قهوهای و روباههای نارنجی کنار دریاچه لونه داشتن؛ جوجه تیغیها و خرگوشها هم لابهلای درختها و کنار سنگها زندگی میکردن؛ اونطرف آبهای دریاچه زیبا، یه کوه خشک و سنگی به اسم کوه هفتدالان بود؛ بچهها! دالان یعنی راهرو، چون این کوه اسرارآمیز هفت تا غار کوچیک و بزرگ داشت، این اسم روی اون گذاشته بودن؛ همه میگفتن توی هرکدوم از اون غارها، یه موجود وحشتناک خوابیده؛ حیوونهای جنگل بلوط خیلی از کوه هفتدالان میترسیدن؛ هیچکس جرات رفتن به اون کوه عجیب رو نداشت؛ حتی پرندهها هم دور و براونجا پرواز نمیکردن؛ اما یه روز اتفاقی کنار دریاچه افتاد که شروع یه ماجرای جالب بود.
خرسهای سهقلوی قهوهای که اسمشون تپلو، چاقالو و ترسوی جنگل بود، هرروز صبح برای خوردن صبحونه کنار دریاچه میاومدن؛ اونروز هم مثل همیشه با خمیازه کنار دریاچه رسیدن که یهو خواهر دومی با ترس داد زد: وای خدای من! اونجا رو ببینید! بچهها، اون چیه لای سنگها افتاده؟ یه ماهیه سیاهه؟ جلوتر نرید، شاید مریض بشیم!
خواهر تپلوی اولی پرید توی بغل خواهر سومی و با جیغ و داد گفت: ماره!؟ نه گوش داره؛ وای خدایا چه دندونهای تیزی داره! مرده یا زنده است؟
سه تایی آروم جلو رفتن که یهو سیاهی تکونی خورد و سرفه کرد؛ خرسهای گنده جیغ زدن و به طرف جنگل فرار کردن.
خیلی زود خبر مهمون غریبه جنگل بلوط به گوش همه رسید؛ دونهدونه حیوونها کنار دریاچه جمع شدن تا ببینن این مهمون تازه وارد کیه؟ ولی ته دلشون یه ترس کوچولویی هم بود؛ هرکس که اون رو میدید، تعجب میکرد؛ چون تا حالا یه حیوون این شکلی ندیده بودن؛ غریبه سیاه بیحال روی یکی از سنگها دراز کشیده بود تا جلوی آفتاب خشک بشه؛ همهمه عجیبی بین اهالی جنگل بلوط بود؛ همینموقع یکی از سنجابهای قرمز با تعجب گفت: آهای تازه وارد تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ از کجا اومدی به جنگل ما؟ اصلا زبون ما رو میفهمی؟ یه کم حرف بزن؛ صورتت که یه کم شبیه ما سنجابهاست؛ شاید یه سنجاب سیاهی؛ ولی دست و پاهات که مثل ما نیست؛ دم پشمالو هم که نداری؛ پس چی هستی؟
کوچولوی سیاه چشمهاشو باز کرد؛ بالهای خستهاش رو باز کرد؛ اون به طرف یه شاخه درخت پرواز کرد؛ با پاهاش برعکس آویزون شد؛ حیوونها بیشتر ترسیدن؛ علامت تعجب بالای سرهاشون چشمک میزد؛ چون تا اون موقع پرندهای که سر و ته روی شاخه آویزون بشه ندیده بودن؛ یه بچه جوجهتیغی جقله جلوتر رفت تا زیر شاخه درخت رسید؛ سرش رو بلند کرد و پرسید: سلام فسقلی غریبه؛ صدای من رو میشنوی؟ چه گوشهای قشنگی داری! شبیه گوشهای من میمونن؛ چه دماغ ریزهمیزهای! نکنه تو یه جوجهتیغی پرندهای؟
کوچولوی سیاه چشمهای بزرگ وقهوهایش رو باز کرد؛ حرفی نزد؛ معلوم بود خیلی ناراحته؛ انگار راه خونهاش رو گم کرده بود؛ این رو روباههای نارنجی فهمیده بودن؛ یکی از اونها گفت: حتما داشته پرواز میکرده، راه خونهشو گم کرده؛ احتمالا افتاده توی دریاچه، بعد به زور خودش رو نجات داده؛ من که میگم اون یه روباهه، چون هم پوزه و هم دندونهای تیزش شبیه ماهاست؛ اِاِاِ! نگاه کنید، سیبیلم که داره! آره کوچولو؟ تو یه روباهی؟
اون غریبه عجیب همونطور برعکس به شاخه آویزون بود و هیچی نمیگفت؛ کلاغهای جنگل بلوط که تازه از راه رسیده بودن؛ روی شاخههای کناری نشستن؛ یکیشون پر زد و نزدیکتر رفت؛ چند بار با کنجکاوی به سراپای کوچولوی سیاه نگاه کرد؛ بعد قارقاری کرد و گفت: این کیه توی جنگل ما! چه عجیبه؟ آهای غریبه، تو کی هستی؟ چنگال و بال هم که داری؛ چرا یه جوری هستی؟ هم کلاغی هم نیستی؛ وای خدایا! من که گیج شدم؛ تا حالا کلاغ برعکس ندیده بودم.