-داستانی است که در آن دختری به نام گوهر با کمک از قرآن که بهترین دوست اوست میتواند به ترس هاش غلبه کنه و دوستان بیشتری پیدا کنه، موضوع تمیزی و نظافت هم از موضوعات فرعی این داستان خیالی است
به نام خدا | قصه گوهر و جنگل سایه ها
سلام به بچههای دوست داشتنی ایران، دخترا و پسرایی که با یاد خدای قوی ازهیچ چیزی نمیترسن؛ بله! وقتی ما بدونیم خدا همیشه مراقبمونه، تاریکی و شب و تنهایی دل ما رو نمی لرزونه؛ درست مثل گوهرکوچولو که دیشب قسمت اول قصه اش رو براتون تعریف کردم؛ حالا بشنوید ادامه ماجرا رو:
جنگل سایهها درختهای بلند و پر از برگی داشت که باعث میشد حتی توی روز هم همهجا همهجا تاریک باشه؛ اصلا برای همین اسمش رو جنگل سایهها گذاشته بودن.
سالها بود که هیچکسی اونجا نرفته بود؛ اما گوهر قرآنش رو به سینهاش چسبوند و وارد جنگل شد؛ همهجا ساکت بود، فقط صدای هوهوی یه جغد پیر از دور به گوش میرسید.
گوهر اومد به طرف صدا بره که یهو زیر پاش خالی شد و توی چالهای که پر از علفهای نرم بود افتاد؛ چیزیش نشد ولی یه کم ترسید؛ با صدای بلند داد زد: کمک کمک، کسی صدای من رو میشنوه؟ من اینجا گیر افتادم؛ بابابزرگ! آهای، کسی صدامو میشنوه؟ کمک!
همینموقع بود که همون دوتا چشم آبی، بالای چاله، از وسط تاریکیها پیدا شدن؛ انقدر همهجا تاریک بود که گوهر نمیتونست ببینه اون کیه.
گوهر اولش ترسید؛ ولی یادش اومد که آیههای نورانی قرآن کنارشه؛ برای همین با صدای بلند و شجاع گفت: سلام چشم آبی! تو کی هستی که هی دنبال منی؟ حتما این چاله رو هم کندی تا منو بگیری؟ با من چیکار داری؟ شاید بتونم کمکت کنم؛ چرا جواب نمیدی؟ اصلا زبون بلدی؟ میتونی حرف بزنی؟
همینموقع بود که یه طناب از طرف چشمآبی برای گوهر توی چاله انداخته شد؛ وقتی گوهر بالا رسید، همینطور که نفسنفس میزد، روی یه سنگ کنار یه درخت بزرگ نشست، آیه الکرسی که از بچگی حفظ بود رو خوند؛ انگار دلش روشن شد؛ دیگه اصلا نمیترسید؛ سرش رو از روی صفحه قرآن بلند کرد؛ چیزی که میدید رو باور نمیکرد؛ یه بچه غول کوچولو و تپلو، با موهای بلند و صورت خیلی کثیف بود. غول فسقلی خیلی بوی بدی میداد؛ انقدر بد که گوهر جلوی دماغش رو گرفت و عقب عقب رفت. غولکوچولو ناراحت شد؛ با گوشهای آویزون گفت: اَاَاَه! دیدی تو هم مثل بقیه نمیخوای با من دوست بشی! من خیلی وقته از لابهلای شاخه درختها تو رو نگاه میکنم؛ همیشه تنهایی جلوی کلبه بابابزرگت بازی میکنی؛ میدونم که بچههای روستا باهات دوست نمیشن؛ من میخواستم بگم بیا با هم دوست بشیم تا دیگه تنها نمونیم؛ ولی مثل اینکه تو از من بدت میاد؛ از من ترسیدی!!
گوهر یه لبخندی زد و جلو اومد، بعد گفت؛ من یه دوستی دارم که همیشه همراهمه؛ اون باعث میشه تا از هیچی نترسم؛ قرآن دوست اول منه؛ خدای قوی هم مراقبمه، پس از چیزی نمیترسم؛ حالا فهمیدم صدای گریهای که هر شب از جنگل میاد مال کیه؟ تو به خاطراینکه دوستی نداری گریه میکنی؟ من فقط به خاطر این بوی بد و موهای کثیفت بود که عقب رفتم؛ حتما دوستهای تو هم برای همینه که باهات بازی نمیکنن. ببینم! چرا پاهات انقدر بو میدن؟ چرا دندونات زرد و نارنجی شدن؟
غول چشمآبی یه فکری کرد و بعد از سالها با صدای بلند خندید؛ انقدر صداش بلند بود که پرندهها از شاخهها پریدن. غول خندهرو گفت: وای خدایا! چرا خودم نفهمیدم؟ من الان صد ساله که نه حموم رفتم، نه موهامو کوتاه کردم؛ حتی عکس خودمم توی آب چشمه ندیدم؛ ممنونم، چه چیزی رو یادم انداختی.
گوهر که خیلی تعجب کرده بود پرسید: یعنی تو الان صد سالته؟ پس چرا انقدر کوچولویی؟ چرا پیر نشدی؟
غول خندهرو همینطور که داشت ذوق میکرد و خوشحال بود گفت: نه! پونصد سالمه، ما غولها وقتی صد سال از عمرمون میگذره، تازه به اندازه یه سال از عمر شما آدما بزرگ میشیم؛ یعنی الان من پنج سالمه، من از تو هم کوچیکترم.
گوهر بازم به حرفهای بامزه غول چشم آبی خندید، ولی چون دیگه صبح شده بود از دوستش خداحافظی کرد و بدوبدو به خونه برگشت؛ اما خیلی دوست داشت که برای یه بار دیگه هم که شده، غولکوچولو رو ببینه.
یه شب نزدیک اذان صبح، وقتی گوهر چشمهای قشنگش رو باز کرد، دید که یه کاغذ با یه موی بلند و نارنجی روی میز اتاقشه؛ اون نامه رو باز کرد؛ خیلی بدخط بود، ولی میشد خوندش؛ نامه از طرف غول چشمآبی بود که نوشته بود: سلام گوهر، تو بهترین دوست منی، با چیزی که بهم یاد دادی، همه دوستهای غولی من دوباره باهام دوست شدن؛ اگه تو اون شب کمکم نمیکردی، من تا هزار سال دیگه هم تنها بودم، حالا میخوام برای تشکر کمکت کنم تا تو هم دوستهای زیادی داشته باشی؛ کافیه موی نارنجی من رو بذاری لای قرآن صورتی خودت، بعد بری و به حاج آقای مسجد نشون بدی و بگی که دیگه هیچوقت کسی صدای گریه از جنگل سایهها نمیشنوه.
بله بچهها! گوهر همین کار رو انجام داد؛ وقتی مردم روستا فهمیدن دخترکوچولوی مهربون چه خبر خوبی آورده و دیگه شبها اذیت نمیشن، همه باهاش دوست شدن؛ دیگه از پدربزرگ و گوهر نمیترسیدن؛ خانم کوچولوی قصه ما دیگه هیچ وقت غول فسقلی رو ندید ولی غول کوچولو بعضی شبها می اومد و یواشکی از کنار پنجره، به قرآن خوندن گوهرکوچولو گوش میداد.
خب دوستهای خوبم، اینم از قصه امشب، دیدید کسی که با قرآن دوسته، نه از چیزی میترسه، نه بدون دوست میمونه؛ تازه اون راهکارهایی که گوهر برای پیدا کردن دوست به غولکوچولو داد، همشو از دوستی با قرآن به دست آورده بود. امیدوارم شما هم مثل گوهر از چیزی نترسید و بتونید به دیگران کمک کنید. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار.