قصه شب | «علی کوچولو و روزنامه دیواری»؛ داستان بر اساس اقتباسی از سوره مبارکه نصر و لفظ زیبای تواب میباشد که در آن پسری به نام علی اشتباهی میکند. او پس از پیبردن به خطای خود تصمیم به عذرخواهی و جبران آن میگیرد.
به نام خداوند بخشنده و مهربون | قصه علی کوچولو
سلام به روی ماه تکتک شما کوچولوهای قرآنی و قرآن دوست، سلام به شما کوچولوهای باادب و باهوش، شب همهتون بخیر و خوشی.
امیدوارم هرجا که هستین، تنتون سالم و دلتون خوش باشه.
بازم وقت اون شده که با هم یه قصه دیگه رو بشنویم.
فصل بهار تازه از راه رسیده بود و هوا کمکم گرم میشد. درختا هم بعد از چند ماه کمکم از خواب زمستونی بیدار شده بودن، شکوفههای رنگارنگ و قشنگ روی درختا خودنمایی میکردن.
جمعه بود.علیکوچولو به همراه خونوادهاش تصمیم داشتن برای گردش و تفریح به یکی از پارکهای جنگلی اطراف شهر برن.
مامان وسایل رو جمع کرده بود. حدود ساعت ده صبح بود که بابا از بیرون اومد، با ناراحتی به علی نگاهی کرد و گفت: از تو توقع نداشتم.
وقتی بابا این حرف رو زد، بدون توجه به سبد وسایلی که کنار در گذاشته شده بود، روی مبل نشست و به فکر فرو رفت.
علی و مامان که از رفتار بابا تعجب کرده بودن، به طرفش رفتن و کنارش نشستن.
بابا که حسابی دلخور و ناراحت بود، گفت: امروز بیرون نمیریم، چون علی کار بدی انجام داده.
علیکوچولو که نمیدونست ماجرا چیه، با ناراحتی به باباش گفت: خب چرا؟ مگه من چیکار کردم؟!
بابا که هنوز دلخور بود، با ناراحتی گفت: تو چرا به من نگفتی که از مغازه حسینآقا کاغذ رنگی و چسب خریدی؟ آخه چرا پولشون رو ندادی؟
الان که من بیرون بودم، تازه فهمیدم، ناراحت شدم، آخه تا حالا این کار رو نکرده بودی.
علی یه کم مِن و مِن کرد، بعد سرشو پایین انداخت و به اتاقش رفت، بعد با یه مقوای سفیدرنگ بیرون اومد.
بابا که چشمش به مقوا افتاد، اونو باز کرد و داخلش رو نگاه کرد.
علی آروم به باباش گفت: من معذرت می خوام، اصلاً دوست نداشتم با این کارم شما یا مامانُ ناراحت کنم. راستش چند روز پیش توی کلاس که بودیم، معلممون از ما خواست تا برای قدردانی از پدر و مادرمون یه کاغذدیواری قشنگ درست کنیم.
منم چون همه پولامُ خرج کرده بودم، از مغازه حسینآقا مقوا و کاغذ رنگی خریدم، البته بهش گفتم آخر هفته که شما بهم پول بدین براش میبرم، الان هم میدونم کارم بد بوده که بهتون چیزی نگفتم، من ازتون عذر میخوام، بهتون قول میدم که دیگه هیچوقت اینجور کاری نکنم.
مامان و بابا وقتی حرفای علیکوچولو رو شنیدن، لبخند زدن، بابا یه بار دیگه با دقت به روزنامهدیواری نگاه کرد، بعد لبخندی زد و گفت: آفرین پسرم که متوجه اشتباه خودت شدی و تصمیم گرفتی دیگه اونو انجام ندی.
حالا منم به عنوان جایزهات که قول دادی دیگه اون اشتباه رو تکرار نکنی، شما رو میبخشم و همگی با هم به گردش میریم.
بله دوستای من! اون روز علی و خونوادهاش همگی به گردش رفتن، علی هم یاد گرفت که نباید کاری رو بدون اجازه مامان و باباش انجام بده، حتی اگه اشتباهی کرد، حتماً عذرخواهی کنه و فوراً راستش رو بگه.
راستی عزیزای من! به نظرتون کار علی خوب بود یا نه؟ شما با کار بابای علی موافق بودین؟! اگه شما بودین چیکار میکردین؟
دوستای ناز و کوچولوی من! خدای مهربون هم وقتی یکی از بندههاش کار بدی انجام میده و بعدش پشیمون میشه و تصمیم میگیره دیگه اون کار رو انجام نده، اونو میبخشه، و به همین دلیل یکی از اسمای خدا همونطور که در سوره مبارکه نصر اومده « تَوّابِ»، یعنی کسی که توبه دیگران که اشتباهکردن رو قبول میکنه و اونا رو میبخشه.
امیدوارم این قصه به دلای ماه و مهربونتون نشسته باشه و از شنیدنش لذت برده باشین.
گلای زیبای من! تا دیداری دوباره و قصهای دیگه، خدا یار و نگهدارتون.